دلی دارم که بیزار از سکون است
از این دل اشک من همرنگ خون است
نه در شب خواب و نه در روز کاری
تمام کار و بار من جنون است
به طوفانی گرفتار است قلبم
که اقیانوس در دستش زبون است
چرا این بار سنگین تحفه ام شد
مگر روحم جهانها را ستون است
اگر کعبه تو را سنگ نشان است
مرا چشمی به م قصد رهنمون است
گهی روحم یکی ذره است بی تاب
زمانی از جهانی هم فزون است
کم از باران رحمت کن شکایت
که در دستت پیاله واژگون است
مشو عالم به علم فقه مغرور
که عشق از درس خارج هم برون است
مکن انکار حال می پرستان
که ماواشان میان کاف و نون است
به کار عشق ترفندی نباید
که فن ما رهایی از فنون است
از این دل اشک من همرنگ خون است
نه در شب خواب و نه در روز کاری
تمام کار و بار من جنون است
به طوفانی گرفتار است قلبم
که اقیانوس در دستش زبون است
چرا این بار سنگین تحفه ام شد
مگر روحم جهانها را ستون است
اگر کعبه تو را سنگ نشان است
مرا چشمی به م قصد رهنمون است
گهی روحم یکی ذره است بی تاب
زمانی از جهانی هم فزون است
کم از باران رحمت کن شکایت
که در دستت پیاله واژگون است
مشو عالم به علم فقه مغرور
که عشق از درس خارج هم برون است
مکن انکار حال می پرستان
که ماواشان میان کاف و نون است
به کار عشق ترفندی نباید
که فن ما رهایی از فنون است
سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۳ | 18:59