دیوانگی سرشته است الله در گل ما
در کوچه جنون است انگار منزل ما
مثل لبان پیری در آخرین تقلا
همرنگ آه مرگ است آیینه ی دل ما
یک مشت استخوانست باقی به دام از تن
تا یاد آرد از ما صیاد غافل ما
طوفان چشمهایم صد ناخدا شکسته
دیریست در هراس است دریا ز ساحل ما
از بس که کرده انکار آیینه عکس ما را
جز اندکی نمانده تا محو کامل ما
این آشنایی ما امروز رخ نداده است
از کودکی عیان است چشمی مقابل ما
بغض است از گلویم جاری به خاک مذبخ
رنگی ز خون ندارد چاقو به بسمل ما
هر جا غمی است زانجا فی الفور میگریزد
از دل خبر نگیرد دلدار خوشدل ما
بر خیمه گاه ایمان گویا عمود عشق است
این قلب داغدار بر کفر مایل ما
یار و رفیق گردد از ساغر لبالب
یک جرعه گر بنوشد بد گوی عاقل ما
رفتی و در نبودت پشت صدا شکسته
این اعوجاج آخر در موج حامل ما
دیگر بس است شکوا کار غزل تمام است
از کارگاه هستی این بود حاصل ما
در کوچه جنون است انگار منزل ما
مثل لبان پیری در آخرین تقلا
همرنگ آه مرگ است آیینه ی دل ما
یک مشت استخوانست باقی به دام از تن
تا یاد آرد از ما صیاد غافل ما
طوفان چشمهایم صد ناخدا شکسته
دیریست در هراس است دریا ز ساحل ما
از بس که کرده انکار آیینه عکس ما را
جز اندکی نمانده تا محو کامل ما
این آشنایی ما امروز رخ نداده است
از کودکی عیان است چشمی مقابل ما
بغض است از گلویم جاری به خاک مذبخ
رنگی ز خون ندارد چاقو به بسمل ما
هر جا غمی است زانجا فی الفور میگریزد
از دل خبر نگیرد دلدار خوشدل ما
بر خیمه گاه ایمان گویا عمود عشق است
این قلب داغدار بر کفر مایل ما
یار و رفیق گردد از ساغر لبالب
یک جرعه گر بنوشد بد گوی عاقل ما
رفتی و در نبودت پشت صدا شکسته
این اعوجاج آخر در موج حامل ما
دیگر بس است شکوا کار غزل تمام است
از کارگاه هستی این بود حاصل ما
شنبه دوم فروردین ۱۳۹۳ | 19:2