آدم بی کلاسی است.زل میزند توی آیینه و باریشش ور میرود.
از بحثها و نقدهای ادبی و هنری بدش می آید.
تا جایی که میدانم کلا حالش از هرچه ژورنالیست و نویسنده و عکاس و کارگردان است به هم میخورد.
از جمعی که صحبت فرهنگ و بی فرهنگی مردم ، اضمحلال هنر و این قمپوز ها باشد بیزار است.
از همین هاییست که دوست دارد برود روی صندلی بی کلاس ترین غذا خوری شهر ، پیش کارگرانی که همراه با شوخی مستهجن ، نخود آبگوشتشان را له میکنند بنشیند وغذا بخورد
دوست دارد سوار اتوبوس شود و به همه سلام کند.
دوست دارد کیسه زباله و کارتون له شده کنار خیابان را بردارد و بدهد دست مامور شهرداری، که هی پیاده و سوار ماشین زباله میشود.
دوست دارد وقتی هنوز نفسش جا نیامده و انحنای تن بلوری زن رویاهایش وسوسه اش میکند به یک هم آغوشی دیگر ، آن هم سر ساعتی که "باید" برود، درست وقتی که بالای سرش موهایش را با کش میبندد و غصه ریختن موهایش را میخورد به او بگوید"غصه نخور دیونه ! کچلتم دوست دارم..."