می بندمشان
تو می آیی
عطر هزار گندم زار آویخته بر گردنت
بازشان میکنم
مثل بوی باران
میغلطی در آغوش لاله زار...
می بندمشان
شب سردیست
شبیه زلزله بهمن
بازشان میکنم
تو میروی
حلقه هزار اناالحق
آویخته بر گردنم ...
آه از این چشمها ... دستها ..
می بندمشان
تو می آیی
عطر هزار گندم زار آویخته بر گردنت
بازشان میکنم
مثل بوی باران
میغلطی در آغوش لاله زار...
می بندمشان
شب سردیست
شبیه زلزله بهمن
بازشان میکنم
تو میروی
حلقه هزار اناالحق
آویخته بر گردنم ...
آه از این چشمها ... دستها ..
آدم بی کلاسی است.زل میزند توی آیینه و باریشش ور میرود.
از بحثها و نقدهای ادبی و هنری بدش می آید.
تا جایی که میدانم کلا حالش از هرچه ژورنالیست و نویسنده و عکاس و کارگردان است به هم میخورد.
از جمعی که صحبت فرهنگ و بی فرهنگی مردم ، اضمحلال هنر و این قمپوز ها باشد بیزار است.
از همین هاییست که دوست دارد برود روی صندلی بی کلاس ترین غذا خوری شهر ، پیش کارگرانی که همراه با شوخی مستهجن ، نخود آبگوشتشان را له میکنند بنشیند وغذا بخورد
دوست دارد سوار اتوبوس شود و به همه سلام کند.
دوست دارد کیسه زباله و کارتون له شده کنار خیابان را بردارد و بدهد دست مامور شهرداری، که هی پیاده و سوار ماشین زباله میشود.
دوست دارد وقتی هنوز نفسش جا نیامده و انحنای تن بلوری زن رویاهایش وسوسه اش میکند به یک هم آغوشی دیگر ، آن هم سر ساعتی که "باید" برود، درست وقتی که بالای سرش موهایش را با کش میبندد و غصه ریختن موهایش را میخورد به او بگوید"غصه نخور دیونه ! کچلتم دوست دارم..."
هر نفس در سوز تند سینه ام همنام اوست
آیت تطهیر تصویر تو هستم سالهاست
منکه چشمم روز و شب در کار بار شستشوست
چشم میبندم تو را میبینم ای حک بر نگاه
لذت دیدار تو در یافتن بی جستجوست
من مسیحایم صلیبم خوابهای چشم توست
پلک بیدارم یهودای ِ من بی آبروست
عرصه ی تکبیر من بی چشمهایت بی وضوست
حال من با چشم تو اما همین "لا تقنطوا"ست
مژده ی "اکملت" در آغوش نازت آرزوست
*
از صبر توبه کردم کان صبر ادعا بود
عمری به صبر بگذشت وان صبر کفر ما بود
در بارگاه ِ حیرت انگشت من تو دندان
دیدم که خواب وصلت کابوس مدعا بود
طوفان به جانم افتاد دریا نهنگ گردید
بر یونس دل من این ماجرا روا بود؟
طوفان بهانه کردم تا بی ادب نباشم
این کشتی ِ شکسته تقدیر ناخدا بود
در خواب رفته بودم وادی ورای وادی
بیدار باشِ پایم در دشتِ نا کجا بود
تا یک نفس بر آرم آیینه را شکستند
جرم نفس کشیدن آغاز ماجـــرا بودبیچارگی چو رعدی بر خواب ما و من زد
در خرمن سکوتم اندیشه ی صدا بود
دیدم چو دست اورا گفتم که خوش رسیدم
این رد خون به دستش پنداشتم حنا بود
فصل بهار ِ عجزست شورییده بلبل مست
آغوش غنچه نزدیک سر از تنش جدا بود
*