بیلِ بیرحم
خاک یخ بسته ِ گورستان ِ شب
رقص کمی مه در شلاق باد
و گورکن ، محو تر از سایه
ایستاده هم حجم پالتوی سیاه ضخیمش
به چه میاندیشد؟
دیرست.. دل میکند دستش از جیب
"ها" میکند
ضربه بیل بر باور خاک یخ بسته
"ها" میکند
غرق کدام درد
روشن میشود سیگار تنهاییش
به رغم لجبازی فندک در زمهریر؟
شاید تکه نانی؟
شاید زنی
که باور کند باید
تنش آن دیگریست
غزلش آن او..
صدای فرود پی درپی خنجر
خنجرِ بیل بر تن یخ بسته خاک
به نبش قبر خاطره آمده است
به جستجوی استخوانی
که باور کند...
که باور کند...
چهارشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۴ | 15:24