چشم جنون بی تاب شد آیینه را آگاه کن
در سیر ساعتهای تب یادی ز من ناگاه کن
تا کی به وهم عاشقی در کنج ماتم بسته پا؟
از خواب پایت دل بکن تعبیر پا در راه کن
گر تو خدا جویی برو در خانه ی قلبت بجو
خود حجت خود باش و خود با خویشتن همراه کن
مطلب "یکی بود" است و بس باقی همه افسانه ها
شعر ِ نبودن را بخوان این قصه را کوتاه کن
بوسیدن من از لبت فسق است و گمراهی اگر
من عاشق گمراهی ام هر دم مرا گمراه کن!
گر یارِ من میخواهد از سرمای سوزان آزمون
ای جیره بندِ عشق من دی ماه را صد ماه کن
شور جنون از حد فزون مشتاق دشنامم کنون
یادی ز من از زیر لب هر چند با اکراه کن
*
یکشنبه دوم تیر ۱۳۹۲ | 13:54