از صبر توبه کردم کان صبر ادعا بود
عمری به صبر بگذشت وان صبر کفر ما بود
در بارگاه ِ حیرت انگشت من تو دندان
دیدم که خواب وصلت کابوس مدعا بود
طوفان به جانم افتاد دریا نهنگ گردید
بر یونس دل من این ماجرا روا بود؟
طوفان بهانه کردم تا بی ادب نباشم
این کشتی ِ شکسته تقدیر ناخدا بود
در خواب رفته بودم وادی ورای وادی
بیدار باشِ پایم در دشتِ نا کجا بود
تا یک نفس بر آرم آیینه را شکستند
جرم نفس کشیدن آغاز ماجـــرا بودبیچارگی چو رعدی بر خواب ما و من زد
در خرمن سکوتم اندیشه ی صدا بود
دیدم چو دست اورا گفتم که خوش رسیدم
این رد خون به دستش پنداشتم حنا بود
فصل بهار ِ عجزست شورییده بلبل مست
آغوش غنچه نزدیک سر از تنش جدا بود
*