از چشم من شفاعت طوفان نمی رود
گم شد شبی که سیل به دامان نمی رود
صد بار کرده ام شکایت دل را به دوست ،دوست
با دل چو آشناست به دیوان نمی رود
گفتم به یار خود که بیا از وفا بگو
اغیار خواه جز ره هجران نمی رود
بیگانه پرور است ندارد هوای من
این یوسفی که کلبه احزان نمی رود
چوپان به خواب رفته چراگاه مسخ گرگ
تف بر سگی که همره چوپان نمی رود
گیرم بهار آید و آرد گلی به بار
غم از دلم به هق هق بارن نمی رود
خیل مخنث است مسلح به چار سو
مردی نمانده یا که به میدان نمی رود
شستم هزار مرتبه با اشک رنگ غم
ننگی ز رنگخانه دوران نمی رود
بیگانه با دل است و دروغ است عشق او
هر کس جگر به گوشه دندان نمی رود
راز غمش ز ناله من شعله پوش گشت
اسرار این مغازله عریان نمی رود
هر چند خسته ام پی امید میروم
کار جهان که یکسره یکسان نمی رود
سه شنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۲ | 14:0