قصه ی عشق و صفا در گوش من افسانه است
واژه های اینچنین ، با مردمان بیگانه است
مثل جلادی که دارد ذوق کشتن گرم و سرخ
شمع میداند که امشب قاتل پروانه است
من نمی دانم چرا همخانه ی من نیست او
او که میداند خودش معمار این ویرانه است
تو به تقویم توّهم دیده ای عمری دراز
آنچه خرمن دیده ای در چشم من یک دانه است
شوق در آیینه ی من زنگ حسرت میزند
چشم آیینه چو آغوشم تهی پیمانه است
بند زنار وفاداری بریدن نیست دین
کعبه بی بت هم که باشد بی وفا بتخانه است
در دلم گفتم بیا و یک غزل فریاد زن
یاور مستان همین یک نعره ی مستانه است
هیچ تسکینی نداد و سوز دل شد بیشتر
موی احساسم پریشان از عبور شانه است
پنجشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۵ | 22:34