قصه ی عشق و صفا در گوش من افسانه است
واژه های اینچنین ، با مردمان بیگانه است
مثل جلادی که دارد ذوق کشتن گرم و سرخ
شمع میداند که امشب قاتل پروانه است
من نمی دانم چرا همخانه ی من نیست او
او که میداند خودش معمار این ویرانه است
تو به تقویم توّهم دیده ای عمری دراز
آنچه خرمن دیده ای در چشم من یک دانه است
شوق در آیینه ی من زنگ حسرت میزند
چشم آیینه چو آغوشم تهی پیمانه است
بند زنار وفاداری بریدن نیست دین
کعبه بی بت هم که باشد بی وفا بتخانه است
در دلم گفتم بیا و یک غزل فریاد زن
یاور مستان همین یک نعره ی مستانه است
هیچ تسکینی نداد و سوز دل شد بیشتر
موی احساسم پریشان از عبور شانه است
زنار
غزل
آیینه
پروانه
پنجشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۵ | 22:34
این همه درد نوشتیم و غم ابراز نشد
که تو رفتی و کسی بعد تو دمساز نشد
این چه عیدیست که عیدی نگرفتیم از تو
این چه سالیست که با دیدنت آغاز نشد
در گلو بسته گره لخته ی تلخ غم تو
گریه یکساله شد و بغض گلو باز نشد
بسته شد هر چه که در بود در اطراف دلم
عجز من بعد تو همسایه ی اعجاز نشد
بر دلم سایه منحوس قفس افتاده است
بعد تو بال کسی لایق پرواز نشد
داغ نفرین خدا تا به قیامت خورده است
آن هوس باز که با کوک دلت ساز نشد
مثنوی ،بیت و غزل با دف و همراه سه تار
هر چه خواندند پس از رفتنت آواز نشد
شاعر خام که از آتش هجران تو سوخت
جز به لطف نفست قافیه پرداز نشد
پرواز
آتش
عید
قفس
یکشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۳ | 18:55
چشم تو بذر یقین در دل شکاک من است
اسم تو عصمت این هق هق ناپاک من است
تو و آرامش خواب و من و خونبازی اشک
چشم شب شاهد اوضاع اسفناک من است
مَثَل تلخ عروسی و حنا یادت هست؟
خنده ات شعله شمعی به سر خاک من است
لبم از بوسه ی لبهای جنون خشکیده است
رستن از شهوت عقلست که امساک من است
چاقتر میشود اندام پریشانی من
آتشت آب من و عشق تو خوراک من است
منِ دل خسته کجا شعر کجا شور کجا
بیت بیت غزلم شاعر ادراک من است
فصل درگیری من با خود من آمد و دید
شاهد باختنم پیرهن ِ چاک من است
تو کجایی که صدای تو به من می گوید
که جهان پشت جهان عرصه پژواک من است
سرِ سبزی است در اطراف زبان سرخم
نذری ِ سرّ جنون این سر بی باک من است
غزل
جنون
عشق
شمع
جمعه پانزدهم فروردین ۱۳۹۳ | 18:56
یک شب ای نامهربانم خنده بر لب از درآ
تیرگی پر کرده شب را ماه معصومم برآ
جان من بودی و پایت سوی من رویی نکرد
لااَقل اکنون که جان را می پسارم بر سر آ
من که در چشمان تو خود را شکستم بارها
این چنین در خود شکستم میدهی دیگر چرا؟
ما و دل از دست تو غمگین تریم شعر توایم
یک نفس با شعر خود کن مهربانی دلبرا
سفره همزیستی ما بین ما گشته است پهن
من غمت را میخورم او میخورد روح مرا
وصله دیوانگی مردم به نامم میزنند
بی هوا از بس که می آرم به لب نام تو را
بر من بیچاره رحمی ای بهار ای عید تلخ
کمتر از شادی روایت کن در این ماتم سرا
حال و افکارش ندارد با زمانه انطباق
این نفهم مرتجع این شاعر واپسگرا
بی تخلص شد غزل کز بودن خود خسته ام
نیست گشتن بوده گویا انتهای ماجرا
غزل
شاعر
شب
چشم
سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۳ | 18:58
گفتم غزل رسوا کند لیلای مجنون خوار را
شد واژه از غیرت شرر آتش زد این اشعار را
از سرخی لبهای او شد لخته لخته سینه خون
از گل اثر این است این دیگر چه پرسی خار را
تا نقشی از لبخند او در ذهن من بگشود لب
تصویر ِ در همبند شد زندانی دیوار را
رد و قبول هیچ کس ارزش ندارد پیش دل
من مست و چالاک آمدم افکنده ام این بار را
در سینه ام جز یاد او جای سر سوزن کجا
ماندم کجا پنهان کنم این آه حسرت بار را
من روبروی چشم او او میشوم سر تا به پا
رنگ لبش گل میکند آیینه در تکرار را
پای درخت عشق او من خون غم را ریختم
هر کس خورد از میوه اش بیند عیان اسرار را
با ابرو و با چشم خود کردی اشاره که مگو
شرم و حیا را سوختم گردن زدم انکار را
گل
لب
چشم
غزل
یکشنبه ششم بهمن ۱۳۹۲ | 15:16
روح بیچــاره ام از آتـــش تن می سوزد
شعله عشق تو هم روح و بدن می سوزد
دین من سوختـن ایمان من آتش بازیست
چشم خورشید از این شعله من می سوزد
یاسمن سوخته و نسترن آتــش گشته
لاله ی یاد تو در ذهن چمن می سوزد
زده هذیان جنونم ز نگاهـــت تبخـــــال
لبم از حسرت آن غنچه دهن می سوزد
شمعی از یاد تو در مقبره ام روشن بود
زده آتش همه جا تن به کفن می سوزد
خانه آغوش تو و شهر من آنجا که تویی
من غریبم دلم از شوق وطن می سوزد
تا نگاه تو به یک شعله ی کبریت افتد
من اویسم که قرینت به یمن می سوزد
دلـم از فکــر تو در خانه ی پیراهن تو
گشته یعقوب در این بیت حزن می سوزد
نه ندایی ز تو دارم نه به گوشم نجوا
پرده گوش من از سرّ و علن می سوزد
نام تو پاره آتش غزلم شعله فشان
می برم نام تو را شعر و سخن می سوزد
خامــش ای عشق اگر باز بگویی بیتی
هر دو دنیا ز تف سینه من می سوزد
آتش
غزل
شعله
شهر
یکشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۲ | 21:7
در دل بـــــاد تــف آتـــــش ما می آید
باد و آتـــش طرفی ، سیــــل بلا می آید
آتش از خاطـــر باران غم دریا برده است
قطـــره را از هوس دوست ابا می آید
مرگ تصویر غریبی است در آیینه چشم
یعنی انگـار که با اشـــک ، خدا می آید
باد بسته است قدمهای مرا از این شهر
بوی موی تـــو از ایــن آب و هوا می آید
شهر بی رنگ تو زندانی اوهام خود است
کوه سرخاب چو زنجیــــر به پا می آید
گوش من شور جنون دارد و پایم بسته
این بســـم نیســت که از دور ندا می آید
گر تب عشـــق به جان غزلم پیدا نیست
بـــوی خود ســـوزی ابیـــات چرا می آید
عجز
باران
آتش
غزل
پنجشنبه سی ام آبان ۱۳۹۲ | 14:57