چه شوکراني به پياله شراب شوقم آميختي که نه صاف و نه دردش جز به خمار گريه بي صداو لعنتی شبانه ام راه نميبرد.نميدانم
خواب تو که زماني شيرين ترين روياي بي منت عالم بود به طلسم کدام سنگ سياه پريشان ترين کابوس بالش خيسم گشت . نميدانم
زماني تو شعله اي بودي از دور که به هر نيمه شبي زنار شعله شعله آتشت را مي آويختم.
زماني نظاره ات اخگري بود که به کيمياي نگاه سوزنده ات گرفتارم مي آورد.
آتش بلند بي ترحم
آتشي که هيزمش عشق بود و مرا ميسوزاند
ابراهيمي شدم گام در آتش نهاده به طمع گلستان لبخند از "لب لعل ميگونت"
تن نحيف و روح جويده ي تکه تکه ام را چه سخاوتمندانه بدين آتش بي بديل سپردم
سوختم نيست شدم
به آتشي که هيزمش من بودم اينبار و عشق را ميسوخت
مسيحايي شدم دم افسرده در صف مرگ
يونسي که ماهي پسش نداد و در دل ظملت نهنگ نگاهت ناپيدا سايه اي شد در سياهي
يوسفي که برادران غيورش در چاهش را گل گرفتند و گل کاشتند به يادگار مزار عشق. که مزار پاسدار عشق
گفتم که ديرگاهيست دنبال مجرم نميگردم اما نجسته يافتم اين بار...
مجرم منم که در ني ني چشمان تو چندان غرق آمدم که بلعيده شدم
نيست شدم
مجرم منم که هنوز هم چشمهاي تو سوزنده ترين درخشش عالمند برايم در زمهرير شبهاي انديشه ام وانديشه هاي شبانه ام
مجرم منم که ميخواستم تمام ايينه هارا به زلال چشمانت ميهمان کنم
و چه نااميدانه نديم بهار نارنج هاي خشک شيراز و حافظش شدم در سرايش شکوه عجز
چه توان کرد که سعي من و دل...
باطل بود!
اما بس است !
به چرتکه پوسيده حسابهاي بي حساب به جبر هر انچه نامش نميگويم..بس است...
درود و شادباش به تمامي ايام ارزانيت باد و بوي تمام خاکهاي باران خورده عالم نيز
ديگر از خير بوي خاک نمناک از اشک من بگذر!
بختت بلند باد و دلت سر فراز
بشارت بر به کوي ميفروشان
که حافظ توبه از زهد و ريا کرد
خواب تو که زماني شيرين ترين روياي بي منت عالم بود به طلسم کدام سنگ سياه پريشان ترين کابوس بالش خيسم گشت . نميدانم
زماني تو شعله اي بودي از دور که به هر نيمه شبي زنار شعله شعله آتشت را مي آويختم.
زماني نظاره ات اخگري بود که به کيمياي نگاه سوزنده ات گرفتارم مي آورد.
آتش بلند بي ترحم
آتشي که هيزمش عشق بود و مرا ميسوزاند
ابراهيمي شدم گام در آتش نهاده به طمع گلستان لبخند از "لب لعل ميگونت"
تن نحيف و روح جويده ي تکه تکه ام را چه سخاوتمندانه بدين آتش بي بديل سپردم
سوختم نيست شدم
به آتشي که هيزمش من بودم اينبار و عشق را ميسوخت
مسيحايي شدم دم افسرده در صف مرگ
يونسي که ماهي پسش نداد و در دل ظملت نهنگ نگاهت ناپيدا سايه اي شد در سياهي
يوسفي که برادران غيورش در چاهش را گل گرفتند و گل کاشتند به يادگار مزار عشق. که مزار پاسدار عشق
گفتم که ديرگاهيست دنبال مجرم نميگردم اما نجسته يافتم اين بار...
مجرم منم که در ني ني چشمان تو چندان غرق آمدم که بلعيده شدم
نيست شدم
مجرم منم که هنوز هم چشمهاي تو سوزنده ترين درخشش عالمند برايم در زمهرير شبهاي انديشه ام وانديشه هاي شبانه ام
مجرم منم که ميخواستم تمام ايينه هارا به زلال چشمانت ميهمان کنم
و چه نااميدانه نديم بهار نارنج هاي خشک شيراز و حافظش شدم در سرايش شکوه عجز
چه توان کرد که سعي من و دل...
باطل بود!
اما بس است !
به چرتکه پوسيده حسابهاي بي حساب به جبر هر انچه نامش نميگويم..بس است...
درود و شادباش به تمامي ايام ارزانيت باد و بوي تمام خاکهاي باران خورده عالم نيز
ديگر از خير بوي خاک نمناک از اشک من بگذر!
بختت بلند باد و دلت سر فراز
بشارت بر به کوي ميفروشان
که حافظ توبه از زهد و ريا کرد
جمعه چهاردهم آبان ۱۳۸۹ | 19:9