دیگر از چشم تو اینبار حذر خواهم کرد
در غم عشق تو تجدید نظر خواهم کرد
خبر رفتنم از شهرِ تو را خواهد داد
قاصدک را که از این کار خبر خواهم کرد
شهوت بدرقه ی هیچ کسی با من نیست
بی خبر نیمه شب از شهر سفر خواهم کرد
تا که عمری کنمش خاطره آن پنجره را
بارِ آخر شبی از کوچه گذر خواهم کرد
وقت افطار ، غم بغض خودم خواهم خورد
بر سر سفره شب بی تو سحر خواهم کرد
تا فلک داد مرا از تو مگر بستاند
ترک بیت و غزل و شعر و هنر خواهم کرد
میوه ام نیست به جز هیزم خشکیده ی من
من تو را بر تنه ی روح تبر خواهم کرد
بهره از عاطفت خلق اگر هست هنوز
زخم شمشیر تو را خوب سپر خواهم کرد
شمع خود سوزم و از داغ ،مرا نیست فرار
هر چه در پا فکنم باز به سر خواهم کرد
منکه با جنت و دوزخ هوس و ترسم نیست
روح را در غمت از جسم بدر خواهم کرد
تا که افسانه ی عاشق نرود از یادم
هر کجا آینه ای هست نظر خواهم کرد