یادت عجیب بر دل دلتنگ میزند
دیوانه طفل چشم مرا سنگ میزند
آهو به رشک چشم تو از خویش میرمد
شب در قیاس موی تو کمرنگ میزند
من با دلی سپید به دیدار آمدم
چشمت به طبل فاجعه جنگ میزند
بر بال بیقراری پروانه ها نخند
این شمع شعله در نفس سنگ میزند
از بس رطوبت اشکم به چهره است
آیینه در برابر من زنگ میزند
تا قصد رفتن از این شهر میکنم
پایم میان خاطره ها لنگ میزند
لیلی و ظرف من ، که ندیدست غیر من
این پنچه ها که بر دل من چنگ میزند
دوشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۴ | 17:44