و عشق را !
که تقدس واژه های پنهان من است در آوردگاه بیداد بغض...
و عشق را !
که تقدس واژه های پنهان من است در آوردگاه بیداد بغض...
دوباره انگار شعله زاد یادهای هزار فراموشیم در خیالات همیشه متوهم فردایی که هزار دیروز است نمی آید...
ققنوس خانه زاد چشمهای اهورایی شیطانم در برابرم به عتابی هزار عشوه پرورد که سر ناسازگاری تمام واژه ها را میشکند به سنگ نادیدن های همیشگی اش.
سراپا شعله ام انگار سر و دست ، پا و دل ، چشم و هوش وگوشم حلقه به گوش گوشواره های همیشه پنهان حجابهای حبابی ، اسیر دست موجهای رسوایی ، رسوایی سجیل اشکهایی که بدهکار منی به سجل نانوشته ی عاشقی
دستهایم تهی تر از پیاله های زهدند در بزم عشاق سرمست.و پاهایم که راه و چاه را به خوابشان آزموده اند در نیمه شبهای بیداری دل...
راستی را یادت هست؟
برای کفشهایم که پیش کفشهای سهراب مهمانند آنقدر متلک گفتی که خواب پایم را با اشک تعبیر کنند.
و برای نگاهم آنقدر بهت بار کردی که پای در گل اتهام دست به سرم کنند در دیدار ناگاه ِ جانکاهِ آیینه ها....
وپیراهنم که به اتهام آرزوی اهم آغوشی پیرهنت هزار سال است درآیینه ی خواب تو چروک میخورد...
****
برای پیرهنم، بزرگتر از آنم انگار که مرثیه بنویسی...
****
بخواب! انگار نه انگار!
از دل به جز تپیدن آهی نداشتم
کوری و کری که قوت راهی نداشتم
شرمنده ام که جز پر کاهی نداشتم
جز اقتدا به شعله گواهی نداشتم
تا اقتفا به چشم سیاهی نداشتم
حتی ز کودکان شهر سپاهی نداشتم
من مشتری به جز سیاهی چاهی نداشتم
شوریده ام که تاب نگاهی نداشتم
ابان 91
*