شده ام چو سنگ قبری به نشان بی نشانی
ز غمت کجا گریزم چو درون سینه هستی
خبرت کجا بگیرم که برون ز دو جهانی
سحرم طلوع چشمت شب من ندیدن تو
شب قطبیم تو باز آ که به صبحدم رسانی
شفقم دعا به این سو ، فلقم ندا به آن سو
عجبا تو قبله ی من که به هر طرف روانی
به طواف کوچه ی تو ز ره ِ نبوده آیم
تو مرا به جستجویت به کجا که میکشانی
شده خاک و خس بلند از قدمم به قلب صحرا
کند از توّهم خود به سر من آسمانی!
به خدا چنان گرفته دلم از نبودن تو
شده آرزوی مرگم همه سهمم از جوانی
نفسی بخند با من که نفس بریده بی تو
تو مرا دوباره جان ده به خدا تو میتوانی
تو حلول شور و شعری چو بهار در دل من
مپسند خشک و زردم به دمیدن خزانی
*