ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
شعله در شعله جنون میزند امشب به دلم
که ز بد عهدی تو پیش دل خود خجلم
منکر عشق من سوخته سرگرم همه
من بیچاره چرا از غم تو مشتعلم؟
غمم اندازه ادراک اقاقی ها نیست
که به اندازه ابهام زمستان کسلم
قدر یک ذره ندارد دل تو جای مرا
"گفتمت ذره و از گفته خود منفعلم"
میکشد پای جنونم دل این کوچه به دوش
گرچه هموزن تمنای تو من پا به گلم
گشتم از درد تو صد ساله خمیده پیری
گرچه مانده است دو سالی به حلول چهلم
خبر حال جهان را ز من بر خط پرس
که به تار غم عشقت همه جا متصلم
آتش زده ای بود و نبودم ، خبرت نیست
ای کعبه ی من گشته روان در دل کوچه
در صحن خیابان به سجودم ،خبرت نیست
بر گوشه ی لب بوسه ی تبخال سکوتم
ای مبحث هر گفت و شنودم ،خبرت نیست
قدر نفسی یاد نکردی تو ز نامم
بی یاد تو یک لحظه نبودم ، خبرت نیست
تا راس مثلث به تو از عشق بر آیم
بر قاعده یک خط عمودم ، خبرت نیست
ای شعر جنون در تب هذیان جدایی
هر بیت غزل از تو سرودم ، خبرت نیست!
گفته خواهد شد که بی عشقش نزیست!
حال خود را مینویسم سالهاست
با تو یا بی تو کتاب بی کسی است
خواب لبخند تو دیشب دیدم و
از حسادت چشم دلخونم گریست
چشم هرز کوچه ها دنبال توست
سهم من از تو همین دلواپسی است
شانه بر مویت غزل بر وزن عشق
میسراید کز غمت آشفته کیست
درد دل با چاه میگویم خموش
چاه غمهایم به جز عکس تو نیست
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
صرف فعل عشق کل زندگیست
سیزدهم شهریور
خیابان ، این شهر
مثل برگی به دل باد نمیرقصم مست
ترسم این نیست بگویند که دیوانه شدم!
همه غصه ی من زخم زبان است اگر
به تو گویند
که از دست تو دیوانه شده است!
*
میبینمت که خاک به دامان نشسته ای
در انتظار رخصت باران نشسته ایمهمان مگر نیامده چشمم به خاطرت؟
با این لباس و وضع پریشان نشسته ایپرواز تیر چشم تو را زوزه می کشم
ای نازنین که بر نوک پیکان نشسته ایشد شهر زیر پای قدمهای من تمام
در این خیال که کنج خیابان نشسته ایبیزارم از تمامی پس کوچه های شهر
غیر از همان یکی که تو در آن نشسته ای
*
شده ام چو سنگ قبری به نشان بی نشانی
ز غمت کجا گریزم چو درون سینه هستی
خبرت کجا بگیرم که برون ز دو جهانی
سحرم طلوع چشمت شب من ندیدن تو
شب قطبیم تو باز آ که به صبحدم رسانی
شفقم دعا به این سو ، فلقم ندا به آن سو
عجبا تو قبله ی من که به هر طرف روانی
به طواف کوچه ی تو ز ره ِ نبوده آیم
تو مرا به جستجویت به کجا که میکشانی
شده خاک و خس بلند از قدمم به قلب صحرا
کند از توّهم خود به سر من آسمانی!
به خدا چنان گرفته دلم از نبودن تو
شده آرزوی مرگم همه سهمم از جوانی
نفسی بخند با من که نفس بریده بی تو
تو مرا دوباره جان ده به خدا تو میتوانی
تو حلول شور و شعری چو بهار در دل من
مپسند خشک و زردم به دمیدن خزانی
*
در نگاه کوچه تا از دور پیدا میشوی
نقشبند لرزش دست و دل ما میشوی
تا قدم ها روبرویم میزنی بر فرقِ فرش
هر قدم چون محشری در سینه برپا میشوی
تو مگر در سینه ی چشمان من جا کرده ای؟
چشم من هر سو دود آن سو هویدا میشوی
در دل آتش روم بینم که در آتش تویی
غرق دست آب می آیم تو دریا میشوی
در نگاه مرد و زن پنهان شده چشمان تو
در زبان کودکان کوچه گویا میشوی
نیست مشکل عاشق چون تو لطیفی گشتنم
مثل آبی در میان خاکِ دل جا میشوی
ساده ای چون دست باران بر دل رویای برگ
هر نگاه اما چرا در من معما میشوی
آه ِ این شورییدگی را روی جلد کوه کش
ورنه هر سطر کتاب شهر رسوا میشوی!
*
گر دلت با گریه ام وا میشود
میشود تا روز آخر هم گریستخنده ات با اشک من گل میدهد
در حریم دست باران بخل نیستدر دل هر کوچه ای در چشممی
راه کج کردن بگو دیگر ز چیستتا کنم همسایه دل را با دلت
کاش میگفتی که قلبت پیش کیستشور اشک از دوریت در چشم پر
قاب عکس چشم من از تو تهیست
*
نام تو بر تابلوی کوچک یک کوچه بن بست
همیشه بن بست...
ومن ساکن بی سکون ِ خانه ای تاریک
در میانه ی این کوچه
این همیشه بن بست
این همیشه ی بن بست!
میفهمی؟ مگر نه؟
*
نگو به چشم من نیا به خانه ی تو میرسم
که از تمام کوچه ها به خانه ی تو میرسم
من از مسیر این صدا به خانه ی تو میرسم
پس از چراغ رهنما به خانه ی تو میرسم
چه از زمین چه از هوا به خانه ی تو میرسم
طواف خانه تو را به خانه ی تو میرسم
من از تواتـــر ندا به خانه ی تو میرسم
که از تمام کوچه ها به خانه ی تو میرسم
*