نا باورانه دلتنگم. یک طرف از این هزار توی هزار رنگ مساعد نشتستنم نیست .و این کپسول سبز رنگ غاریست انگار که بی یار غار به پنهان شدنش در حلقوم بغض گرفته هم نمی ارزد.
یکی بیاید و باور کند راست میگویم. م که خواب زندگی را دیده ام .بی منت چکهای صادرات وملت .
بی منت سپهر و جام زیر این سپهر گردون مستی میکنم از جام درد درد نگاهت .
یکی نیامده هم باور کند که راست میگویم .کافیست. نه مثل آن اصول ناکافی مضحکی که به خوردت داده اند.
کافیست مثل صحیفه جنون و انکار .
کافیست مثل فلوکسیتین قبل از آنکه به بلعیدنش عادت کنی.
کافیست یکی باور کند.کافیست که باور کنی.
کافیست که توبه بشکنی و مستانه مرثیه ی شکستنش را بخوانی کافیست توبه را بشکنم و حافظانه طمع در آن لب میگون کنم.
نه به بوسه ای و نه به مماس شدن لبهای خشکیده از سرمای زمستان و آغشته به نیکوتین به آن سرخی انار شب یلدا.
که شنیدن عروج نام من از آن دولب...
کافیست
توبه را شکستم...