در دل بـــــاد تــف آتـــــش ما می آید
باد و آتـــش طرفی ، سیــــل بلا می آید
آتش از خاطـــر باران غم دریا برده است
قطـــره را از هوس دوست ابا می آید
مرگ تصویر غریبی است در آیینه چشم
یعنی انگـار که با اشـــک ، خدا می آید
باد بسته است قدمهای مرا از این شهر
بوی موی تـــو از ایــن آب و هوا می آید
شهر بی رنگ تو زندانی اوهام خود است
کوه سرخاب چو زنجیــــر به پا می آید
گوش من شور جنون دارد و پایم بسته
این بســـم نیســت که از دور ندا می آید
گر تب عشـــق به جان غزلم پیدا نیست
بـــوی خود ســـوزی ابیـــات چرا می آید
پنجشنبه سی ام آبان ۱۳۹۲ | 14:57