شعله و شعله و شعله شرر و سوز و شرار
آتش آمیخته با بوم من آن نقش نگار
آخرت مقصد افرادی و برخی دنیا
من و دل بی دل و عاطل همگان بر سر کار
بار عالم همگی یک تنه بر دوش نحیف
فارغ از قبض و ز بسط و ز خود و دار و ندار
چیست بیرون دلم ؟هیچ ! که هیچ است ،که پوچ
شیر دشت خودم و آهو و سرگرم شکار
هر چه در باطن خود در پی خود می گردم
اثری نیست ببین از من از گرد و غبار
فارغ از خویشم و از خواهش و اوراد و دعا
ذاکر خویشم و مذکور خود و مست و خمار
نه بهشتی و نه دوزخ نه خدایی و نه بت
کفر و ایمان کلکی ، نفی کجا و اقرار؟
دل من محو شده در دل دلدار دلم
دارد انگار دلم با دل دلدار قرار
غرق نورم به خدا چونکه به خود می آیم
میشود پیش نگاهم همه جا تیره و تار
منکر حال من و دل نه عجب گر بشوی
میکنم خویش چو خود را نفسی صد انکار