پسرک این روزها حالش خوب نیست.دل تنگ است و خسته.میدانی خستگی از امیدواری چه طعم مزخرفی دارد؟امید به شنیدن یک خبر خوب ، یک اتفاق ساده ی قشنگ...امید به اینکه بالاخره یک چیزی همانطوری بشود که بشود نفس کشید...
پسرک تیله هایش را گم کرده ، پیراهنش جر خورده بالای درختی که میوه هایش نامرئی شده اند از افسون لعنتی بادهای مسموم....و کلاغهایی که آن بالا چهل چله در انتظار در آوردن چشمش ریاضت کشیده اند...خاکی که با آن بازی میکرد حالا غنی شده از هسته های خستگی اش لای کیک سیاه شبهایش که هی چرخید و چرخید و چرخید و رسید سر جای اول ِنبودنش!
بادبادکش را باد برده درست چسبانده به سینه سیم بد عنق و زمخت دکل فشار قوی...کنار جاده ای که هیچ از دو سرش راه به جایی نداشت...دستهایش زخم و زیلی شده...و شلوارش که به اندازه پایش خسته است...
انگار کلید همه درها را گم کرده این پسرک ...درها را گم کرده
راستش را بگویم... همه بهانه هایش را ، خودش را گم کرده...
تو که غریبه نیستی ، پسرک این روزها خیلی پیر شده....
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
پسرک تیله هایش را گم کرده ، پیراهنش جر خورده بالای درختی که میوه هایش نامرئی شده اند از افسون لعنتی بادهای مسموم....و کلاغهایی که آن بالا چهل چله در انتظار در آوردن چشمش ریاضت کشیده اند...خاکی که با آن بازی میکرد حالا غنی شده از هسته های خستگی اش لای کیک سیاه شبهایش که هی چرخید و چرخید و چرخید و رسید سر جای اول ِنبودنش!
بادبادکش را باد برده درست چسبانده به سینه سیم بد عنق و زمخت دکل فشار قوی...کنار جاده ای که هیچ از دو سرش راه به جایی نداشت...دستهایش زخم و زیلی شده...و شلوارش که به اندازه پایش خسته است...
انگار کلید همه درها را گم کرده این پسرک ...درها را گم کرده
راستش را بگویم... همه بهانه هایش را ، خودش را گم کرده...
تو که غریبه نیستی ، پسرک این روزها خیلی پیر شده....
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۳ | 18:36