غروب جمعه آذر
که یخ بسته است هم وزن قدمها
در مرور وحشت ابهام صد پاییز
میان باغ دلگیر اقاقی های دلمرده
به بزم کاجهای خسته زیر زوزه ی شلاقِ بادِ سرد و برف شب
به سوی مقصدی از پیش تر مبهم
گذر در راه بی برگشت ، روی یخ
و تاریکی نمود روشن تردید پای من...
کلاغ پیر و سرما خورده ی احساس
درخت خشک ساعتهای بی تابی
صدایِ زوزه های سیمِ لختِ برقِ اندیشه
که از دیروز ِنکبت خیز باورها ، رسیده تا دم فردای بی باور ،
قدمها کوچک و کوتاه
و ره لغزنده و تاریک و بی رهرو
شب و اوهام ِافسونِ خیالی خوش
توهم بوده مدتها انیس چشم خودبینم
که تو همراه من بودی تمام این قدمها را ...
که با من بوده ای تنها، تمام این گذرها را ...
همینک سیلی سرما
صدای صد کلاغ نانجیبِ شهروندِ زجر
مرا از مستی این وهم بی پایه- ولی شیرین-
به هوشیاری ِ بیدادِ خزان ها فاش میخوانند
قدم لرزان و تن لرزان و دل لرزان و من لرزان
از این بیداری بی عار بیزارم
من اکنون درعبور از خویش حیرانم
من اینجا درمیان باغ می مانم...
شبت خوش باد ای در وهم من همپای من محبوب
شبت خوش باد
27 آذر
اقاقی
آذر
شب
کلاغ
پنجشنبه دهم دی ۱۳۹۴ | 18:45
پسرک این روزها حالش خوب نیست.دل تنگ است و خسته.میدانی خستگی از امیدواری چه طعم مزخرفی دارد؟امید به شنیدن یک خبر خوب ، یک اتفاق ساده ی قشنگ...امید به اینکه بالاخره یک چیزی همانطوری بشود که بشود نفس کشید...
پسرک تیله هایش را گم کرده ، پیراهنش جر خورده بالای درختی که میوه هایش نامرئی شده اند از افسون لعنتی بادهای مسموم....و کلاغهایی که آن بالا چهل چله در انتظار در آوردن چشمش ریاضت کشیده اند...خاکی که با آن بازی میکرد حالا غنی شده از هسته های خستگی اش لای کیک سیاه شبهایش که هی چرخید و چرخید و چرخید و رسید سر جای اول ِنبودنش!
بادبادکش را باد برده درست چسبانده به سینه سیم بد عنق و زمخت دکل فشار قوی...کنار جاده ای که هیچ از دو سرش راه به جایی نداشت...دستهایش زخم و زیلی شده...و شلوارش که به اندازه پایش خسته است...
انگار کلید همه درها را گم کرده این پسرک ...درها را گم کرده
راستش را بگویم... همه بهانه هایش را ، خودش را گم کرده...
تو که غریبه نیستی ، پسرک این روزها خیلی پیر شده....
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
امید
بادبادک
کلاغ
درخت
سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۳ | 18:36