که تشعشع عبورت ز خودم نموده کورم
چه کنم که گاهگاهی ز دلم کنی تو یادی
به امید دیدن تو طپشِ دل صبورم
تو بدان بزرگی ای جان همه در منی عجب من
که تمام لحظه ها را چه غریب از تو دورم
لب پنجره نشسته دلکم غریب و خسته
که چکاوکی نیامد به بهار سوت و کورم
همه ی غذای روحم شرر نگاه نازت
تو و نان به نرخ جانم من و سینه تنورم
تو مرا نمیشناسی که هزار چهره دارم
قفسم اسیر خاکم قبسم غریق نورم
ز خودم گذشتم اما ز تو باید این گذشتن
تویی و ندیدن من ، من و آخرین عبورم