برده طواف عشقت احرام را به یغما
نفروشمش به ایمان این کفر آشکارا
رد و قبول عالم آه است در دم مرگ
قیمت نمی فزاید آیینه را تماشا
افسانه گشته هر شب رویای دیدن تو
خوابم خراب کرده این سیل بی محابا
دود قطار تردید در چشم کوه رفته است
از چشم استقامت اشک است رو به دریا
گرم است سینه شب از اشک بی پناهم
این قطره گرچه لرزد چون کودکی به سرما
میخواست شور عشقش گرمی دهد به هستی
تا هیزمش کم آمد آتش زدند ما را
از سوز خود چه گویم خورشید شرم آب است
در سینه کرده عشقت آتش فشان نگارا
یک مشت زین گدازه بر آسمان رسیده
گشته است خلق ا ز آن صد کهکشان معما
واعظ به توبه ام خواند از توبه توبه کردم
ایمان من لب توست زین جرم توبه حاشا!