میبینمت که خاک به دامان نشسته ای
در انتظار رخصت باران نشسته ایمهمان مگر نیامده چشمم به خاطرت؟
با این لباس و وضع پریشان نشسته ایپرواز تیر چشم تو را زوزه می کشم
ای نازنین که بر نوک پیکان نشسته ایشد شهر زیر پای قدمهای من تمام
در این خیال که کنج خیابان نشسته ایبیزارم از تمامی پس کوچه های شهر
غیر از همان یکی که تو در آن نشسته ای
*
یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ | 14:29