ای دلم بی واژه با تو در تب گفت و شنود
هر غزل را در تمنای تو میباید سرود
من کنار کفشهایت سایه ها افکنده ام
کعبه را در ازدحام شهر میباید سجود
من به پای منبر خون و جنون آوراه ام
بگذری شاید زمانی از مصلای شهود
خشت سودای وصالت خام دراجزای من
کرده ای کل وجودم را بنای یاد بود
فرصت آتش پرستی داده چشمان مرا
قامت معبود وارت در قیام و در قعود
کافرم من بت پرستم من خدای من تویی
گرچه برعکسش کنم در بین مردم وانمود
در خیابان پرسه هایم را به نامت میزنم
پیش چشمت شاید آیم کوری چشم حسود
ای یکی بود و نبود من بیا شیرین شود
قصه فرهاد مجنون زیر این سقف کبود
مثل بغضم میشکفتی در خیابان نگاه
چشم من پنهان ز تو در بازوانت میغنود
تا نبینم اخم تو دزدیده دیدت میزدم
سهم چشم من ز تو ای بهترین جز این نبود