دلم آرمیده بیرون ز جهان کنار یارم
دل دیگری ندارم که به دیگری سپارم
تب دی گرفته عیدم شده منجمد وجودم
شده آه هر ندایم گل یخ زده بهارم
شده جان خسته تیرم که از این بلا گریزم
زه جبر را کشیده به کمان اختیارم
نه به سنگ و چوب بندم دل خود چو بت پرستان
چو تهی ز توست خانه به اتاق و در چه کارم؟
تو نه آتشی که میرد به گذار روزگاران
بگداز قیامت دم توست نور و نارم
دل دیگری ندارم که به دیگری سپارم
تب دی گرفته عیدم شده منجمد وجودم
شده آه هر ندایم گل یخ زده بهارم
شده جان خسته تیرم که از این بلا گریزم
زه جبر را کشیده به کمان اختیارم
نه به سنگ و چوب بندم دل خود چو بت پرستان
چو تهی ز توست خانه به اتاق و در چه کارم؟
تو نه آتشی که میرد به گذار روزگاران
بگداز قیامت دم توست نور و نارم
شنبه بیستم مهر ۱۳۹۲ | 21:50