با ترسِ نه
آمیخته با دلواپسی و لرز
رو به آسمان میکردم به دستان دعا
روی میگرفت از رویم ، آسمان به نخوتی بی همتا
زل میزدم مثل خستگی در پیشواز پستوی خواب
به چشمان پر شعر خدا
چشم میدزدید خدا اما
مثل نشاط کوتاه باران بهار
بر بام خیال مواجم...
روح خسته
دست خالی ،چشم تر
حنجره هم وزن بغض
سینه هم پیاله ی آتش
هیچ دعایی از این خم رنگ اجابت نمیگرفت
گشوده نمیشد هیچ دری ،
هیچ گره ای
نه به دست ،نه به دندان
نه به صبر ، نه امید
مانده بودم بی کلید...
یک گوشه راست نمی آمد از حنجره سرنوشت سوزناکم
لبخندم را خدا
به اخمی در آغاز روی گرفتن به خشم
به پاسخ سوزناکش حواله میکرد
سر راه خدا مینشستم
راه کج میکرد مثل کلاه قلندران عصر حافظ
در حافظه پک شده از مردی به سرزمین من...
آری
چنین میشد
تو اگر خدای من بودی!
تو خدای منی؟!
9 شهریور