یک شب ای نامهربانم خنده بر لب از درآ
تیرگی پر کرده شب را ماه معصومم برآ
جان من بودی و پایت سوی من رویی نکرد
لااَقل اکنون که جان را می پسارم بر سر آ
من که در چشمان تو خود را شکستم بارها
این چنین در خود شکستم میدهی دیگر چرا؟
ما و دل از دست تو غمگین تریم شعر توایم
یک نفس با شعر خود کن مهربانی دلبرا
سفره همزیستی ما بین ما گشته است پهن
من غمت را میخورم او میخورد روح مرا
وصله دیوانگی مردم به نامم میزنند
بی هوا از بس که می آرم به لب نام تو را
بر من بیچاره رحمی ای بهار ای عید تلخ
کمتر از شادی روایت کن در این ماتم سرا
حال و افکارش ندارد با زمانه انطباق
این نفهم مرتجع این شاعر واپسگرا
بی تخلص شد غزل کز بودن خود خسته ام
نیست گشتن بوده گویا انتهای ماجرا
تیرگی پر کرده شب را ماه معصومم برآ
جان من بودی و پایت سوی من رویی نکرد
لااَقل اکنون که جان را می پسارم بر سر آ
من که در چشمان تو خود را شکستم بارها
این چنین در خود شکستم میدهی دیگر چرا؟
ما و دل از دست تو غمگین تریم شعر توایم
یک نفس با شعر خود کن مهربانی دلبرا
سفره همزیستی ما بین ما گشته است پهن
من غمت را میخورم او میخورد روح مرا
وصله دیوانگی مردم به نامم میزنند
بی هوا از بس که می آرم به لب نام تو را
بر من بیچاره رحمی ای بهار ای عید تلخ
کمتر از شادی روایت کن در این ماتم سرا
حال و افکارش ندارد با زمانه انطباق
این نفهم مرتجع این شاعر واپسگرا
بی تخلص شد غزل کز بودن خود خسته ام
نیست گشتن بوده گویا انتهای ماجرا
سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۳ | 18:58