میآمدی،میآمدی گاهی به خوابهایم،گاهی به یادم،گاهی سراغم.
میآمدی درون حجم تنهاییم جا خوش میکردی بعد مثل این که داخل اتاق، بارانی بیملاحظه باریده باشد یکهو میگفتی خداحافظ، و میرفتی و من نمیدانستم تو عزیزتر بودی یا تنهاییام!
وقتهای نبودنت، با تو توی اتاقِ رو به هیچجا، دوتایی مینشستیم و تو با نخهای رنگی کولهپشتی خالی را میدوختی به ستارهء شازده کوچولو.
صدایت را باد به گوشم گره میزد ،بادباکم آتش میگرفت، باران بند میآمد، تو میآمدی . بعد من قهر میکردم، باخودم، که چرا بین این همه آدم، این قدر دوستت دارم و تو قهر میکردی با من که چرا بین این همه آدم این قدر دوستت دارم.
ظهر میشد، پردهها میرقصیدند،آفتاب نِی میزد،آشتی میکردیم و تو میرفتی.
وقتی روبرویم نبودی، مینشستی روبرویم، زل میزدی به صورت ساده عروسکهایت، آن قدر که سرشان درد بگیرد و به حرف بیایند، بعد که یکی یکی با تو قهر میکردند که چرا روبروی من ننشستهای،راهشان را میکشیدند و میرفتند روی میز کوچک گوشهء اتاق، برای دل خودشان گل یا پوچ بازی میکردند. همیشه تو میبردی.
روبرویم مینشستی کنار میز چوبی آشپرخانه. بشقابم را پر میکردم از هر چه دیدی و بشقاب تو را از هر آنچه ندیدی. نمیخوردی. اشتهای من کور میشد.از خانه همسایه صدای گوساله میآمد. بلند که میشدی در کمد را باز کنی ، رخت کهنهء عزایت را روی صندلی میدیدی ، زل میزدی به قاب عکس روی دیوار، که از آن بدم میآمد. در بسته میشد.
سر وقتِ عصرِ تو که در دنیای من ساعتِ شب بود، درِ بسته سرفه میکرد.
خیلی شب میشد.
و خیلی شب هایی که نبودی، زیر نورِ ماهی که لای موهایت قایم شده بود، مینشستی کنارم. توی اتاق باد شدیدی میآمد و تو سرت را بر میگرداندی که با چشمان نیم باز نگاهم کنی.
از دیوار سفید، برگهای زرد و نارنجی شروع میکردند به ریختن و پاییز میشد.دیوارِ بنفشِ سفید، زردی میگرفت و من سعی میکردم به خاطر دل عروسکهایت، پاییز را دوست داشته باشم. ولی میمُردم.شبیهِ منِ همه پاییزهای دیگر،میمُردم.
رنگهای قالی کوچکی که محال بود نعشم را بشود در آن پیچید گل میکردند، بهار میشد و ساعت را یادت میانداختم که"باید تماس بگیری"
برف میآمد و میرفتی ِسراغ شالگردنی قرمزت و من میگفتم وقت خوابت گذشت.مراقب خودت باش.
نصفه های تاریکِ شب، در عطسه میکرد، من از بیداری میپریدم و تو میآمدی شالگردنی آبیات راباز میکردی. باران میآمد. با وسواسی عجیب، لیوان گلدار بزرگ را پر میکردی از خاطراتی تلخ.نزدیک لبت میبردی و من میمردم. میگذاشتی اش رو مبل و من میترسیدم. میترسیدم که یادم برود و بنیشنم کنارش. تلخی اش بریزد روی شلوارم که باید برای بهارِ سال بعد میپوشیدمش.
دقیقهای قبل خواب، زل میزدی به منی که آنجا نبودم. منی که آنجا زل میزدم به نعش متعجبم که محال بود بشود لای آن قالی کوچک پیچید و نمیدانستم و نخواهم دانست تنهاییم عزیزتر بود یا تو.
فروردین 1403