بس کن ای دیوانه بس کن این پریشانی بس است
اشکها را یک به یک پرورده ای با سوز عشق
پای این نامهربان بت خیل قربانی بس است
بعد از این دستان من ، سنگ و سر و چشم رقیب
پشت دیوار تحمل عشق پنهانی بس است
پهنه خاکم من و این استخوان سهم منست
لاشخورها باشمایم ! بزم مهمانی بس است
من نمی گویم که لب بگشا به قَدحِ خویشتن
یک تامل خط اگر از آینه خوانی بس است
خوابگاه خاک و خس آغوش دریا گشته است
میزند روزی به ساحل موج ویرانی ! بس است!
تیر نسیان بی امان بر سینه ی دانش بزن
چشم کور و گوش کر کن هرچه میدانی بس است
بارها گفتم که انسان است و همزاد خطاست
بس نشد خیل خطا ؟ این طبع حیوانی بس است
مصرعی جنس جواهر گفت "فاضل" گوش کن
"از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است"
آدم و ابلیس و گندم حرمت نان و نمک
بنگر این تصویر معشوقست ! حیرانی بس است
شمعی از روی محبت باید افروزیم و هیچ!
در شب ِ ظلمت زده آیینه گردانی بس است!