خسته تر از زمانی که مینگاشت خسته تر از همیشه ام...
میخواهد انکار دانایی زهرآگین ِ اینکه چه مرگش هست ، بهانه بشود برای نفس زدنهای توامان آه سرد و سوز سوزناکش..اما راستش تو که غریبه نیستی خوب میداند چه مرگش است...فقط نمیفهمد در این اوضاع شوربای شلغمش چطور در گوش خودش زر بزند که برو بمیر لاعلاج ِ بدبخت ...
حال و روزش حال شبهای تردید در ترددهای مخفیانه شده از محله روسپیان زشتی که جز در تاریکی همیشه مانای محض مشتری ندارند .
درّاکه ِ پدر سگ ِ هیچ کس هم نفهمد خودِ نکبتش میداند چه مرگش هست . به وضوحی تلخ تر از ملاقات بی ثمر خودش درون ذهن زنگاری آیینه میداند علاجش دست خدایانِ بی رحمیست که شبها پشت در اشکهایش با کریه ترین صداها ، اسمش را داد میزنند از حنجره شیطان ...
نفسش طعم خون تازه ریخته میدهد از حنجره خواب، نگاهش بوی تعفن هزار مرداب مرده را مسخره میکند به یک پلک زدن. پل میزند دستش بین خودِ دلتنگِ بی شرفش با هزار رویای مصلوب در شب کابوس محبوبه اش ...
میرود خفه خون بگیرد ... درش را نزنید...