من
نفس بریده ام از سوگواریِ پنهانیِ لیلی
او اما...
کاری به کار او نداشته باشید
نه دعاتان مستجاب
نه ثوابی بر عملتان مترتب!
من
نفس بریده ام از سوگواریِ لیلیِ پنهانی
خدا اما
شرمسار این بی رمقی
رفته پشت پلکِ شب
سرخ ترین ترانه ی خون را گریه می کند
من
نفس بریده ام از سوگواریِ پنهانیِ لیلی
او اما...
کاری به کار او نداشته باشید
نه دعاتان مستجاب
نه ثوابی بر عملتان مترتب!
من
نفس بریده ام از سوگواریِ لیلیِ پنهانی
خدا اما
شرمسار این بی رمقی
رفته پشت پلکِ شب
سرخ ترین ترانه ی خون را گریه می کند
به همین خنکای مقدس مرداد
به سوز آذرِ خاک خورده
به زایمان پروانه در باد قسم
ای وساطت روشن چمشانت
آشتی من و آتش !
پشیمان میشوی!
سوار اولین دلتنگی
بیا از مسیرِ آب
قرار از من سترده چشمهای بی قرار امشب
شببه هر شب دیگر منم شب زنده دار امشب
دلم آیینه ی باران پاییز است میدانی
نمی آید شبیه هر شب دیگر بهار امشب
به خون می شویم از خاطر نشانی های یادت را
اگر یاری کند این چشمهای اشکبار امشب
تو تا شام ابد در جان من جولانگهی داری
ولی با رفتنت باید بیایم من کنار امشب
صدایت پر شده از آنچه میدانم نمیخواهم
تو می لرزی و من در لرزشم بر پای دار امشب
دل من گرچه آتش گاهِ زرتشت است از اول
ولی سوزی عجب دارد به جانِ من شرار امشب
سپیده سر نخواهد زد تو گویی این شبِ تیره
در این افسرده تیرِ خسته ی بی انتظار امشب
نگاهت صیقل باران به ظهر داغ تابستان
چه میخواهد دل از آیینه های داغدار امشب
تیر 1400
با تو ام
به اذان بی فایده صبح
وقت شماطه ی خواب
در شماتت ظهر رویا
وقتی همه آمدند و نیامدی
به عصر ارتباطات تهی از نگاهت
به مغرب صدایت
که در باد میرقصد
تا عشای شکسته ی شب
با تو ام
وشعر بی مخاطب
تقیه ی تمام شاعران است!
من
هنوز هم گاهی یادت می کنم
دلتنگت میشوم
دنجِ همین تاریکی
زیرِ پتوی باران
تو
بی آنکه بدانی
باقیِ بی سوالیِ عمرت را
لحظه لحظه دلتنگِ من خواهی زیست
و بیشتر دلتنگِ خودت
چه به منّتگاهِ بسترِ خاطره ای
چه در بی حسیِ مطلقِ یک خیابان
که نفرین توست بارانی که برای تو نمی بارد
بارها یاد خواهی آورد
نگاهم را بارها
حتی به تماشایِ واپسین
محوِ بزرگترین معجزه ی اعصار، وقت دیدنت
و صورتت را میان دستانم، بارها
که لانه میشد برای کبوتر لبخندت
پرسوخته ی فلقِ بعدِ من!
و صدایم را بارها
که نامت را چونان امن ترین پناهِ تاریخ صدا میزد
حتی به بارِ آخرین!
که نفرینِ توست سیلی صدایم
به غلتِ بیخوابی ِ شبانه ات!
راستی یادآر!
ای یکی از رهگذرانِ این همه رهگذر!
در همین خیابان
دنیای کسی بودی!
صدایم که باران میشد
گل میداد گونه ات
به بی بدیل ستوده شدن
و می دمیدی هزار شعشعه
میان پگاه بهشت!
تورا هرگز کسی نخواهد ستود
چندان که من!
راستی! برای دوزخِ پر
چه باز می خرد آدمی
خویش را به هیچ ازبهشت؟
و چه تقلایی که گم بشود
از مهربانترین آغوشِ خدا
لای دستانِ هزار ابلیس کریه؟
راستی یادآر
ماه را ، مرا و سکوت لغزنده ی پنجره را
نه به خوابِ انار
نه به خیابانِ اشباحِ غریب
به ابلهانه ترین انتحاِر بی برقع
تورا هرگز کسی نخواهد ستود
حتی من!
هشتم مرداد 1400
از دیر بازِ نبودنت
کشویی بی قرار
در تنهایی اتاقم نشسته
دهان تلخ قفلش به دندانه ای
شیرین نمیشود
مسافر شهر رویا
خیال می کند صندوق خاطراتِ مدفون است
و بندیِ دنیا
گمان که رازگاهِ اسنادِ بهادار
اما ساده تر از آنم
که غیر پاکت سیگاری اضافی
بر مخیله ام گذشته باشد
کسی نمیداند
سرگردانیِ روحِ یک نگاه
کی دوباره از دل سر بر میکند
و هیچ شبی سازمان هواشناسی
توان پیش بینی طوفان خاطره را ، ندارد!
و استیصال...
هدیه ای که مزد تمام تقلاهای نیمه جانم میان باغهای سوخته امید ، خدایان همیشه حق به جانب خاکسترها در طبقی که قاعدتا باید سر بریده ام را میان آن مینهادند تقدیمم کردند...
میدانی زیباست. همین هم زیباست که پایانی را بیابی که آغازِ هیچ چیز نیست...
که از ازل هیچ نبوده و نیست....
گاهی اتمام چیزی اتمام همه حجتهای آسمانی است در پهنه زمین خون خورده ی اشک بلعیده...
جواب کودکی مرا کدامتان خواهید داد ای اسیراان بزرگی های مضحک؟
جواب ستاره ای که همیشه آن بالا بود درست پشت ابری که هرگز زور بادی به میل توقف ِ ممنوعش نچربید...
جواب این همه درختان اخته را کدام بهار دیر آمده ، کدام ابر سترون، کدام خاک بی فروغ خواهد داد؟
به من بگویید...جواب کودکی مرا کدامتان خواهید داد ؟
ای اسیران بزرگی ها؟
ای آغشتگان اشکهای حرام ... ای تشنگان چشمهای خیس ... ای همه جا در هجوم شلاقتان خونین....
تمام میشود و تمام میشوم اینبار ... بی منت هیچ سکته ای و بی صفیر هیچ سربی....
همه روزهای من دیروزند....
خسته ام اجازه بدهید کمی بمیرم....
چندانکه جوانیِ گردنی
پرشورِ زندگی
طناب دار را
قدرِ شیشه ای که سنگ
و آغوشِ خالیِ کودکی
که مرگِ مادر را
آری! همان قدر که دریا
زباله را
و خواب ، انفجار را
-به داغ کردنشان -
من هر روز زخمهایم را می شمرم
و تو میپرسی "هنوز دوستش داری؟"
شهرام بنازاده
9/1/1400
جایی میان این ابرها
بخار یک قطره اشک من پنهان است
جهان را خواهد گشت
و روزی بر گونه تو خواهد چکید
مه است یا دود نمیدانم،
تصویر محو برج مراقبت که میدود پشت سیمهای خاردار
جاده و مرور جوابهایی که سر کار باید بدهم
تصویر دستهای ضدعفونی نشده ای که آنجا با همان ماوس lماس میگردند...
با من ، در من است جواب همه سوالهایم...
برای همه سوالهای قیامت کبرای درونم قاطعانه فریادی دارم...
الا جواب غوغایی که دیگر هرگز به دنیا نخواهد آمد، زیر باران نخواهد دوید ، موهایش را نخواهم بافت ،بوی خاک باران خورده را دست در دست محبوبش لمس نخواهد کرد ،عاشق نخواهد شد، نخواهد خندید، گریه هم نخواهد کرد...
نخواهد...؟