میترسم بیایی
میترسم آنقدر دیر بیایی
که وقتی به عکسهایت نگاه میکنم
دیگر زیباترین زن جهان نباشی
میترسم بیایی
میترسم آنقدر دیر بیایی
که وقتی به عکسهایت نگاه میکنم
دیگر زیباترین زن جهان نباشی
خیالم غرق شنا در چشمانش بود
وچشمانم خیسِ خیال آغوشش
گفت میروم
اگر برنگشتم ، مرا ببخش
برهنه پا در چمنزاری دور
رهایی ِخیال گیسوانش
در باد میدویدند
گفتم میمیرم
اگر زنده ماندم ، مرا ببخش..
بیا و سوی ما مستان نظر کن
شبی از کوی بدنامان گذر کن
مگر با دست خود برگیری از خاک
بیا ما و مرا بی بال و پر کن
دلی دارم به چشم از او علامت
در او بر پا همین حالا قیامت
توی ای شادی فروز عالم افروز
به من بخشیده ای سوز و ملامت
دلم را گشته بیماری سعادت
مگر یک دم کند قصد عیادت
کلید هر چه شادی دست یارست
مرا با حسرت و غم داده عادت
مبعوث ِمرسلِ قرن گردنکشی های مضحک ، عصر ِمسمومِ دهکده جهانی ،آخرین اولولعزم تبار بیداریست.مانند تمام فرستادگان پیشین نامش بر سر زبانها و پیامش متروک.
در رسالت جهانی اش در استقامت ِ کما امرت ، اندکی در صف او و باقی پیش رویش.
سفیر بیداری و یاد آور وحدت، زیستن در دم ، متذکر فنا ، داعیِ شادمانی ،بت شکن بزرگ و رسم برانداز ماهر، و آشکار کننده سرایر ، آمد که زانو بزنید و زدیم طوعا و کرها که فاصبحوا فی دارهم جاثمین
بتکده ها را یک یک در نوردید و در مقابلش درست مثل همه فرستادگان ، بت پرستان ضریحِ حرم و مجسمه مریم و قرنطینه جویان باغهای در اندشت قد به مخالفت افراشتند.
و او به راستی هر چه جز پروردگارش پرستیده میشد رسوا کرد و بر کنار ،واسطه ها را خوار ،و چون اسلاف خویش روحانیون دین خوار پیام آور قبلی را مفتضح و بی مقدار
به جنگ اساطیر الاولین ، پوچی رسم گذشتگان و حرمت درگذشتگان را نصب العین چشمان بهت زده ساخت .
الهکم التکاثر ِ تفاخر مراسم مرگ میلیاردی را بر انداخت و اکتفای نظاره از دور ِ التفت الساق بالساق و برائت از مراسم ترحیم را علم کرد
فریاد زد که های! مرگ در میان هر دم و بازدم شماست و چه کردیم جز رنجیدن از این تذکرِ صریح الهجه؟ گویی که برات عمر جاودان ما را دریده!
آمد تا بی قید دین و زبان و قوم و نژاد یادمان آورد که چقدر شبیه همیم و محتاج همیم و چقدر همیم !و هیچ مرزی متمایزمان نمیکند که همه در خیال واحدیم .
یادمان آورد زندگی فرصت قلیلیست و برخی به جای لذت بردن از این قلیل به فکر مضحک تکثیر این فرصت افتادیم .گفت زندگی همین یک دم است ، و ما معاندین کافر کیش ، زیستن را به فردای خیالی موکول کردیم .
گفت چقدر تشنه محبتیم ، و نیازمند بوسه و آغوش!چه کردیم اما؟ آغوش را و بوسه را تعطیل ِ چند روزی بیش لولیدن ٍِملولانه در این تعفن ساختیم !
مثل هر فرستاده ای ، نان خوران مدعی را با خود آورد.احبار و رهبان و ملایانش ، متحکران و معامله گران ماسک و الکل ، بر سر منابر ترس و شایعه!
آمد نشانمان دهد که هر لحظه قیامتیست که یفر المر من اخیه و امه و ابیه و صاحبه و بنیه . که گریزانان فردا به تحقیق گریزان امروزند و مطمئنانش ،طمانینه پیشگان حال .
و به رغم بلعم ، الله أعلم حيث يجعل رسالته
ای اسم تو چکیده ی اسماء دلپذیر
ای چشم تو چکامه ابیات بی نظیر
من عاشق شکار غزلهای چشم تو
از ترس این و آن شده ام خوب و سر به زیر
من روزه دار چشم تو در شامگاه قدر
تو روزه خوار سفره اشکم به ناگزیر
اسم تو را که وزن خدا روی دوش اوست
از من به حکم وحشت از این ابلهان نگیر
از بردِ بالِ همتِ من شد قفس فراخ
پا بند چشم توست به هر جا رود اسیر
من بر زمین فرو شدم از جزر ، ماه من!
مدّ تو یاد میکند از زجر در کویر؟
از پیش چشم میروی ای جان همیشه زود
می آیی ای عزیز من اما همیشه دیر!
شد انجمادِ ممتدِ دیماه سهم من
فصل بهار میرسد اما بزک... بمیر!
حنجره و آواز
خنجر و خون
و بی امانِ گریز از هجوم بهمن
عزادارانِ توامانِ حنجره و خنجر...
دلِ کویری من سجده گاه باران است
خدای کعبه در این درد خانه پنهان است
به پشتِ پلکِ شب از گریه پنهانم
پناهگاه نگاه من از تو ویران است
دلم میان این همه آشفتگی است حیرانت
دل از این ثبات قدمهای خسته حیران است
میان خاطره ها خاک میخورند ایام
عبور روز و شبم خط به قلب زندان است
نشسته بود دلم سالها به پای خرد
قسم به عشق تو ممنوع ، وقت جبران است
خیال دست من و لمس بارگاه تنت
و آبروی ذبیحم که عید قربان است
بیا و از من ِ من تو قرائتی نو کن
صدای هق هق من آیه های قرآن است
غزل به حال غزل طعنه میزند اینجا
خطوط شوق تو دیوانگی به دیوان است
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
هر آنچه هست دور و برم سنگ میشود
بر سیمِ پاره ی اعصابم از غمت
این زخمه های فاجعه آهنگ میشود
این رخنه در میان تو و عکسهای تو
ده ، صد ، هزار فاجعه فرسنگ میشود
با یاد اخم چشم تو تا راه میروم
پایم به شوق دیدن تو لنگ میشود
گفتم به قلب خود که فریبت نمیخورم
اما میان من و منم جنگ میشود
تکلیف ما مشخص و پایان مسجل است
از چه دلم برای تو دلتنگ میشود؟
دستِ خیال ، آهِ مرا مست میکند
آیینه در برابر من رنگ میشود
آتشم
سوختم نا مهربان اینک سراپا آتشم
اي نگاهت شعله افزا، صد تمنا آتشم
کشتي اميد من طوفان به دامان ميبرد
ميزند موج جنون دريا به دريا آتشم
من ميان چشمهايت شادمان مثل خلیل
ميزند آن ميوه ی شيرين لبها آتشم
مثل موسي نيمه شب راهت کني ايکاش گم
تا ببيني از انالحق گشته گويا آتشم
طاقت ساييدن دندان صبرم نيست نيست
جان من پيشاني من، سجده فرسا آتشم
از دل من تا دلت راهي عزيزم هست ؟ نيست؟
ميزند عقل و جنون از اين معما آتشم
طاقت يک سرفه ات را من ندارم خوب من
ميزني اينگونه اما بي محابا آتشم
بي تو من هر ثانيه هرجا که باشم دوزخم
شهر و جنگل کوه و دريا دشت و صحرا آتشم
لابثين فيه احقابا تمام پیکرم
هر نفس من نااميد از صبح فردا آتشم
از عرق پيشانی برگ تبم شبنم شده است
رونق عشق تو یارم کرده رسوا ، آتشم
انعکاس نام تو قانع نموده کوه را
از ندای نام تو "رزقا کفافا" آتشم
ميوزد باد و خبر از بوي مويت ميدهد
ميشود از اين خبرها ناشکيبا آتشم
چشم من دلواپس آيينه بر ديوار نيست
ميشود در خشتِ خامِ خانه پيدا آتشم
عقربه های لعنتی نحس...
ساعت سه .دقیقا سه.
نمیدانم
اسیر حیرت خود باشم که چگونه اینچنین منگ و تسلیم در حوض چشمهایت دریا میشوم یا نگران ناباوری تو باشم در عصر باورهای دیجیتالی و امضاهای الکترونیکی؟
میخندم به این راز و گریه میکنم زار، نزار و ناامید
و در حوض خیالی ِ عصبانیت هایم. عصبانیتهای همیشه گذشته ام ، مروارید صدف شیطنتهایم را می غلطانتم... شاید یکی به نگاه تو مماس شود...
فقط یک جواب .فقط چند سوال...
سوال اول سوال فقهی...:
.سجود اشکهای من به محراب خیال آن گونه ات ، که شهوت نوازشش ستون همه باورهای دینی من است سجده واجب است یا استحبابی؟
سوال دوم ،سوال ادبی :
مرد گریه نمیکند جمله ای اخباری است یا پرسشی؟
سوال سوم سوال روان شناسی:
اینکه دلت برای کسی همان لحظه تنگ میشود که قدر نیم وجب آن طرفتر کنار توست ،کمکی به تشخیص افتراقی روان پریشی ِ من ِ همیشه بستری چشمهایت میتواند بکند؟
سوال بعد ، سوال فلسفی :
یک هیولا..برای بوسیدن لبی که فقط چند مولکول سرگردان هوا میان لبت با آن فاصله هست ...چرا گریه میکند؟
و آخرین سوال سوال شرعی:
کفاره تلاوت یکبار نام تو.. چند هزار سوز است؟