هلوع ِحلولِ شب آخرین خوابت...
دلِ مشتعلت هم طعم نداشته هایت میشود , جایی میانِ تلاقیِ الست بربکمِ ازل و بلای ابد
از همان شبها که بغض مبهوتِ تمام گلوهای مذبوح تاریخ , از بی خوابی چشم دیرگاهی خسته ات, یک یک بی منت هیچ دردِ قابل وصفی , وصولِ خاکِ نم خورده ی خیالت میشوند.
دل ِگر گرفته ی لا ابالیت می خواهد جای لامپ کم مصرف لعنتی , زل بزنی به رقصِ شعله ی شمعی سفید , مبتذل , قرمز , شاید سبز ... نمیدانم .. چه میدانم ؟
که گاهی انگشت بدبخت اشاره ات را به جرم اینکه مال توست بگیری روی عریانیِ شعله ی محتضرش , قیاسِ بی رحم سوز درونت .
از همان شبهاست که هنگام و نابهنگامِ هیچگاه آمدنش , هرگز به گشایش راز دوزخی یا بهشتی بودنش واثق نخواهی شد ...
ساعت , گنگ خوابدیده ی اعصار جراحت , همه ی زور مهربانی اش را میزند که صبح را از پشتِ کوهِ قاف این همه سوزها و روزها بیرون بکشد .
دریغ از ذره ای طلوع , گدازه ها ... گدازه ها ... آتش فشانم امشب , خورشید خوار ...ساعت رسیده به چهار , حوالی عشق آشوب است .
هزار مثنوی ناگفته گیر کرده لای قلم ... هزار بغض فاحشه در عمق گلوی استیصال ...پاکت سیگار لعنتی , وسوسه ای شهوانی تر از بلورین سینه ی دلبرکانِ عریانِ همیشه ,میز شکسته , شیشه های خالی , مردک و سیگارش , خودکار و هذیانش ...
شاید امشب هم سحر شد.. خدا میداند ...