ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
ابر بالای سرم
چاله ی آب
فرود قدم لنگانم
ماه در باور خاکستری شب پنهان
مِه ولی پیش نگاهم پیداست
بسته پیمان تماشای اقاقی در دی
میکشم کوچه به دوش قدم لرزانم
بوی سیگار
هوای مرطوب
بازهم کوچه پر از شب شده است...
باز هم سینه پر از یاد شما...
غروب جمعه آذر
که یخ بسته است هم وزن قدمها
در مرور وحشت ابهام صد پاییز
میان باغ دلگیر اقاقی های دلمرده
به بزم کاجهای خسته زیر زوزه ی شلاقِ بادِ سرد و برف شب
به سوی مقصدی از پیش تر مبهم
گذر در راه بی برگشت ، روی یخ
و تاریکی نمود روشن تردید پای من...
کلاغ پیر و سرما خورده ی احساس
درخت خشک ساعتهای بی تابی
صدایِ زوزه های سیمِ لختِ برقِ اندیشه
که از دیروز ِنکبت خیز باورها ، رسیده تا دم فردای بی باور ،
قدمها کوچک و کوتاه
و ره لغزنده و تاریک و بی رهرو
شب و اوهام ِافسونِ خیالی خوش
توهم بوده مدتها انیس چشم خودبینم
که تو همراه من بودی تمام این قدمها را ...
که با من بوده ای تنها، تمام این گذرها را ...
همینک سیلی سرما
صدای صد کلاغ نانجیبِ شهروندِ زجر
مرا از مستی این وهم بی پایه- ولی شیرین-
به هوشیاری ِ بیدادِ خزان ها فاش میخوانند
قدم لرزان و تن لرزان و دل لرزان و من لرزان
از این بیداری بی عار بیزارم
من اکنون درعبور از خویش حیرانم
من اینجا درمیان باغ می مانم...
شبت خوش باد ای در وهم من همپای من محبوب
شبت خوش باد
27 آذر
شعله در شعله جنون میزند امشب به دلم
که ز بد عهدی تو پیش دل خود خجلم
منکر عشق من سوخته سرگرم همه
من بیچاره چرا از غم تو مشتعلم؟
غمم اندازه ادراک اقاقی ها نیست
که به اندازه ابهام زمستان کسلم
قدر یک ذره ندارد دل تو جای مرا
"گفتمت ذره و از گفته خود منفعلم"
میکشد پای جنونم دل این کوچه به دوش
گرچه هموزن تمنای تو من پا به گلم
گشتم از درد تو صد ساله خمیده پیری
گرچه مانده است دو سالی به حلول چهلم
خبر حال جهان را ز من بر خط پرس
که به تار غم عشقت همه جا متصلم
شب یلدا
طلوع ماه دی
از خاطر تقویم یخ بستن
میان اخم سرد تو...
شب یلدای تو امشب
انار سرخ در سفره
کنار پشمک و آجیل...
و رازی مبهم و سربسته
آیا هندوانه سرخ و شیرین است؟
شب یلدای من هر شب
هوای گریه در چشمم
جنون ، بی تابی و فریاد...
ورازی مبهم و سربسته
آیا در دلت با یاد من میلی است؟
غروب آخر آذر
طلوع اول دیماه
میان باغ دلتنگی
اقاقی های یخ بسته.....