بایرام ائیلر هر نفس او گؤزلرین دیوانه سی
بیر بهار بیر گول بی ساقی بیر ده من
اوشراب دور باده دور من ده اونون پیمانه سی
بایرام ائیلر هر نفس او گؤزلرین دیوانه سی
بیر بهار بیر گول بی ساقی بیر ده من
اوشراب دور باده دور من ده اونون پیمانه سی
تا به دلتنگی آیینه طهارت کردم
هر زمان سایه ی پرواز به جانم غلطید
آسمان گشتم و صد خاطره یادت کردم
من طواف شب دیدار جنون آوردم
عقل را از تب این حادثه راحت کردم
قامتت قدّ تمنای تو دیوار کشید
تا به شهر نظرت قصد اقامت کردم
خانه ام خالی از اندیشه ی پرواز نشد
از حریم گذر بال صیانت کردم
ناله در آتش عشق تو شده روزی من
خواندن اسم تو را با همه قسمت کردم
نوبت دیدن آیینه به دیوار گذشت
منِ ویران چو به چشمان تو رویت کردم
سوختم در تب اندیشه ی باران بهار
تا جنون یخ دی نیز اجابت کردم
ایکه گفتی تب تند است و عرق در پس آن
من به ناکامی ضرب المثل عادت کردم
آنقدر راز منی کز تو به تو بی خبرم
عرصه عشق تو را با تو روایت کردم
دل شوریده من شور لبت را میخواست
که زخشکیدن دریاچه حمایت کردم
91/12/29
*
دوست تر داشتم خلوتی را نه از روی گوشه گیری و خجلت که لذتی که در کنج عزلت با دوست بود جایی نمیشد یافت
اکنون اما دوست دارم گم شدن در ازدحام خلق خیابانها را ...
به هر که مینگرم غریق دریای رحمت حق میبینم غیر خویش...
گم میکنم خود را در ازدحام آنان شاید به مویی تر شوم از این دریا...
عجبا... نمیشوم....
سرکشی شعله ها هق هق گهگاه من
آه کشیدم بهشت گشت ز رویم خجل
سوز جهنم فسرد سردی یک آه من
ابر گذشت آسمان گشت چو روحم تهی
پشت نقاب من است اختر من ماه من
وعده من در کویر ، شهر! مجالم مگیر!
پای من از موم ِ نرم تفته ولی راه من
چشم تو و گوش من بسته ره هوش من
وای به من وایِ من وای به افواه من
شعله به جان ِ درخت نیست ندایی ولی
گو به کجا رو کند موسیِ گمراه من
دفترِ شوریدگی جمله ی شکوی نداشت
دم و زدم و سوختی قصه کوتاه من
91/12/24 شهرام بنازاده
*
تمام لحظه ها انگار هزار هزار سالند در گذر نکردنشان بی لبخند تو
دور از نگاهت انگار هر یک ثانیه عمریست از لابثین فیها احقابا....
یک سال ؛ دو ؟ صد؟ هزار؟....
سوزناکی گذر یک ثانیه را تمام ماسواالله زیر این سقف کبود به همیاری جمله نمیتوانند کشید ....
پایانی متصور نیست بر سوز مستی اشکهایم به هنگام تلاوت آیه های همیشه مومن " میبینم غم داره دنبالم میاد"
زمان مردابی شده که نمیزاید الا تعفن ناتوانی مرا ....ایستاده چون کوهی برابرم...هزار ثانیه اشک به یک دم بر آوردن...سوزهاست بی تمامی در گذر عقربه ای که میساید به استواریش باقیمانده مهلت رنج آور مرا در کوره راه تفته ای که قدمهای مومی ام را مهمان چسبندگی گذر نکردنش میکند....
امروز چندمین قرن عاشقی است ؟ امروز چندمین خلود من است در دوزخ شراره های این سوز ناتمام همواره های نبودنت....ای ایوای ِ من ....روزها را ماه ها را که سالها را میان پیرهن تو گم کرده ام ...
این ثانیه های من عظمت قرون میفروشند در تنگنای سوختنم بی صدا و نشانه
بی دود و بی شعله...
جرقه یادی کافیست تا بر بادم دهد . مرا و خرمن هرگز نداشته ی مرا....
کجایی...
کجایی که با منی و بی توام .....
معترفم درد مندانه ...اعترافی بی محابا...
دوستت ندارم
اه قسم به عظمت آسمان که دوستت ندارم....
من
عاشق تو هستم....عاشق تو!
که سنگین تر از آنی است قفل آسمان که به دعوت ادعای هزار هزار پیامبر گرسنه و سرگشته در صحرای حیرتِ مدعای عاشقی گشوده شود.
که دست و پای دلم بند نمیشود در جایی غیر از آن نفرین شده کویر عاری از آری که دستهای تو دیوار ندیدن میسازند و پلهای یک پلک مهمان ابرویت بودن را خرابم میکنند....
آبروی آب میرود در زلال اشکهای همیشه نا پاکم بر اعجاز توانایی در نتوانستن...
که ای تو؟
با من چه میکنی و چه میکند با من هزار امّای هزار توی بهانه های شیرین در مسلخ فرهاد که تیشه بر خویش پیشه اش گشته به اعلام نبودنش در برابر بودنت...بودنت و نبودنت
اه دلتنگم ای نازنین ، ای نام تو بهترین رازهای نهان آسمان و زمین ؛ ای سِیلاب سیلاب اسمت تمامی اسمایی که آدم را آموختند...
سیب را به من بده... بهشت را به نگاهی شرمنده نخواهم کرد....قسم به چشمهای آفتاب .....