شعله و شعله و شعله شرر و سوز و شرار
آتش آمیخته با بوم من آن نقش نگار
آخرت مقصد افرادی و برخی دنیا
من و دل بی دل و عاطل همگان بر سر کار
بار عالم همگی یک تنه بر دوش نحیف
فارغ از قبض و ز بسط و ز خود و دار و ندار
چیست بیرون دلم ؟هیچ ! که هیچ است ،که پوچ
شیر دشت خودم و آهو و سرگرم شکار
هر چه در باطن خود در پی خود می گردم
اثری نیست ببین از من از گرد و غبار
فارغ از خویشم و از خواهش و اوراد و دعا
ذاکر خویشم و مذکور خود و مست و خمار
نه بهشتی و نه دوزخ نه خدایی و نه بت
کفر و ایمان کلکی ، نفی کجا و اقرار؟
دل من محو شده در دل دلدار دلم
دارد انگار دلم با دل دلدار قرار
غرق نورم به خدا چونکه به خود می آیم
میشود پیش نگاهم همه جا تیره و تار
منکر حال من و دل نه عجب گر بشوی
میکنم خویش چو خود را نفسی صد انکار
دل
آتش
مست
یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ | 17:26
نگاهت آتشی بر من زد و سوخت
شرار دل به روح و تن زد و سوخت
گذشت از یاد آیینه نگاهت
و آتش در دل روشن زد و سوخت
بزن باران بزن از چشم گریان
که قهر صاعقه خرمن زد و سوخت
غم تو اکتسابی نیست ، دیدم
مرا در لحظه زادن زد و سوخت
از آتشباری چشمت خرابم
که صدها تیر مرد افکن زد و سوخت
لبم را تا بدوزد از شکایت
غمت بر دامنِ شیون زد و سوخت
به دستی بال پروازم شکسته
به دستی لانه و مامن زد و سوخت
آتش
چشم
غم
پرواز
یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ | 17:21
موج خون میزند از سینه بر آیینه چشم
اشک پر میشود از یاد تو تا سینه چشم
هر گذر چهره ی تو پیش نگاهم پیداست
ای در آمیخته با غربت دیرینه چشم
میکشد خاطره ی نامده ی رفتن تو
پرده بر قاب نگاه دل بی کینه چشم
بسکه حاضر شدم همپایه ی استاد منم
در کلاس غمت از شنبه به آدینه چشم
دیدنت جُرم دلم بود و چه سنگین گشته
جِرم این فاجعه بر گرده ی پیشینه چشم
کار دیدار نگاه تو چه طاقت فرساست
شاعری کو که بگوید غزل ِ پینه چشم
آیینه
چشم
غربت
یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ | 17:18
کفر است پیش رندان جز پیش او نشستن
ایمان نباشد الا از خویشتن گسستن
افکار مهمل تو زاهد مرا نبندد
زنجیر پای طوفان ممکن نبود بستن
حق را عبادتی نیست جز خدمت ، عاشقانه
قائل به معصیت نیست الا به دل شکستن
بیرون ز تو نباشد در هیچ سو خدایی
عین حماقت است آن بیرون ز خویش جُستن
پرواز کن به مستی گندم مبین و بگذر
مشکل بود چو افتی از دام عقل رستن
عبادت
کفر
ایمان
پرواز
یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ | 17:2
این گِرد پر نفاق ، که سه ربعش آب است و باقی خاک ِ رفتگان و اندکی هم باد هوا، گردید و گردید و در مدار مدورِتکرارهایش باز رسید دقیقا همان جایی که 39 سال پیش مرا در خود پذیرفت .محتاله و مکاره.......همین گردِ خِپِل پر فتنه ای که به آن میگویند کره زمین....
شد سی و نه سال ... سی و نه سال تمام که من بر سطح این نا مسطح افسون شده اساطیری گرفتارم ...چه تبریکی؟ چه کشکی؟ چه پشمی؟
دست خالی من و فنا شده عمر ِخسر الدنیا و الاخره ...
خسران مبینی که دو عالم با هزار شوق به یک تار مو فروختن آموخت...که خویشتن را به شعله ای افروختن ، سوختن و لب بر لب خود دوختن آموخت ..که من شمع زادن خویش باشم ...که من شمع زادن خویشم...
سر خم می سلامت... سر خم می سلامت...
تولد
ادریبهشت
زمین
آتش
یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ | 11:11
اردیبهشت ، دوپامین ، چشمهایت و من ، نامکشوفترین راز ...
"چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی ...
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام"
*ابیات از مولوی
اردیبهشت
چشم
دوپامین
پنجشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۴ | 20:30