دل آیینه خویم راز دار است
عجین با خاک من راز تو گشته
لبم همخانه ی سنگ مزار استجنون گل داده در باغ دل من
به یمن چشم تو فصل بهار استخوشا خار رهت در پا نشسته
چمن از رد پایم لاله زار استبه طوفان کشتی دل خو گرفته
سکونش ناخدارا ناگوار استبنای کاغذی بیت غزلهاست
ولی در وزن عشقت ا ستوار استنسوزد بذر دل خشکیدن اشک
خدا خاک دلم را آبیار استنگار من بهار است و منم دی
گریزان از حضور من نگار استنفس را پاس نامش میدهد دل
نفسهای تب من در شمار استبگوییدش که آن با زندگان گوی
اگر گوید که بازآ وقت کار استتن شورییدگانت رو به قبله است
بمیرد هر که در عشقت دچار است11/2/92
*
در بیایان غم تو کعبه وحدت شدم
منکه از ایمان خود ایمن نبودم یک نفس
کفر و ایمان را نهادم ایمن از آفت شدم
بوسه بر پیشانیم زد نورباران شد دلم
نیستی را تا کتاب و سوره و آیت شدم
غیر دیدارت ندارم انتظاری ای صنم
بی خیال مستیم از خواستن راحت شدم
آب اگر نوشم تو در آبی و آتش هم تویی
سوز دل با آشک آغشتم که اعجازت شدم
گوشه ی بیچارگی در خود نشستم بی خبر
اعتیادم چشم تو اینگونه بد عادت شدم
خواب را بر چشم من راهی نماند از هیچ سمت
تا اسیر موجهای سر کش غیرت شدم
تا تمام راه ها را انتها یک مقصد است
فارغ از مقصد روان در حیطه ی حیرت شدم
یار رفت و یادگارش در دلم نقش خداست
رد پایش را ندیدم راهی غفلت شدم
تا صدای دف شنیدم راحت از زحمت شدم
شورما را زهد زاهد زهر در پیمانه است
بی خیال حوض کوثر خسته از جنت شدم
11/2/92
*
سرّ سرّ است آنچه دل را باعث آرامی است
ناله ام خاموش گشت و اشک چشمم خشک شد
دود اگر از شعله برخیزد نمود خامی است
نیک نامی بر در او بدترین بدنامی است
در مرور خویشتن با قلب خود بیگانه ام
دفتر خالی شروع شعر خوش فرجامی است
اعتبار مشتری در عشق او ناکامی است
چهره را در هم مکش هنگام درد آشامی است
میدمد در من دمش وین پیرهن اندامی است
در دل کسی دیگر شده ساکن هویداتر ز من!
در سینه غیر از من کسی پنهان زمن پیدا شده
پنهان ز من عشق تو را گشته است شیدا تر ز من
ازهای و هوی من نشد رسوای دوران عشق من
سال سکوتش امده این عشق رسواتر شده
مستفعلن مستفعلن خشکیده اشک چشم من
دل تل خاکستر شده بنشسته بالاتر زمن
در سینه ام بی گفتگو پنهان ز من بی های و هو
تنهاست او تنهاست او واالله تنهاتر زمن
آیینه کرده جان من بر قلب من شانه کشان
در گو ش خود میگوید او کس نیست زیباتر زمن
عقل از سر بیچارگی می نالد و میگویدم
مست جنون را دیده ام بسیار دانا تر زمن
شورییده ام شورییده ام تا سینه پر زو دیده ام
بر گردنم بنهاده او شمشیر بّرا تر زمن
*
ترک سجاده و صد دانه و فرقان کردم
من دل از کعبه ی آیینه مسلمان کردم
عقل را از تب عشق تو پریشان کردم
نور توحید از این کفر نمایان کردم
در گلوی هوس روز تو نالان کردم
یک نفس نیست که بی یاد تو در جان کردم
خویش را در پس انوار تو پنهان کردم
بند بر خویش زده راهی زندان کردم
یادی از نور تو آورد که مهمان کردم
فرصتم رفت به پایان و پیاله خالی
چه کنم حاصل میخانه چو حرمان کردم
محشر اشک به پا همره باران کردم
9/2/92
*
شرح افسانه ی هجران مرا میفهمد
تندی عرصه ی باران مرا میفهمد
باغبان ساقه ی گریان مرا میفهمد
ابر ، رقصیدن پنهان مرا میفهمد
او مگر ریشه ی عریان مرا میفهمد؟
کتخدا خانه ی ویران مرا میفهمد
ساحلش شدت طوفان مرا میفهمد
کی کسی معنی هذیان مرا میفهمد؟
براتاق دل من غیر بهار آینه نیست
زانکه دل خلق تو مهمان مرا می فهمد
رقص خاکستر حیران مرا میفهمد
92/2/9
*
عید من اشک من و عیدی من آه شده
فصل سردیست گذر کردنم از زوزه ی باد
پای من یخ زده ی حادثه راه شده
حج من چشم چرانی است به دیدار بهار
فصل خوشنامی چشمم ز تو کوتاه شده
تو خودی عاشق خود ، من همه جا بدنامم
هر کس و ناکس از این واقعه آگاه شده
پرچم حادثه در دست من و دل در بند
پای من بسته به زنجیر تو آنگاه شده
بیدق عشق تو در پهنه شطرنج دلم
خارج از قاعده پیش آمده و شاه شده
موی تو دست مرا کاش که گیرد در دست
یوسف و چشم تو هم ارز من و چاه شده
کاروانی ز تو پیغام طلبکارم من
چون خیال تو مخاطب ، گه و ناگاه شده
بسکه در ذهن خودم با تو سخن میگویم
هر صدایی شنوم منشا اکراه شده
پنجه بر سینه دیوار کشیدم ز غمت
پنج بودست اگر عشق تو پنجاه شده
در ره خانه ی تو فکر تو از بس کردم
راه گم کرده دلم مانده و گمراه شده
دل من شور تو را میزند و شور لبت
تنم اسفند بر این آتش جانکاه شده
دوم اردیبهشت 92
*