شب مسخره گندی ایست امشب...
بیست و هفتم اردیبهشت را به خاطر خواهم داشت....تا زنده ام به یقین!
شب مسخره گندی ایست امشب...
بیست و هفتم اردیبهشت را به خاطر خواهم داشت....تا زنده ام به یقین!
و دایره سرگشته ای ترسیم میکنم. بیرون دایره تو و دورن دایره تو.
یاد آن روزها بخیر . شاعر بودم. نویسنده بودم . پلیس میشدم. دکتر جراح . مهندس حتی . گاهی خلبان هم میشدم گاه پرنده و زمانی غواض و دمی ناخدا. ولی زمانه زمان را خورد. بزرگ شدم. تو شدم. شدم هیچ!
شب میشود باز بی منت سیاهی موی تو. شب میشود باز ومن بازهم نیمه شب را و سکوت اساطیری از دست رفته اش را در خوابگاه سجده شوق لبانت به نابهنگام ترانه و سرود اشک پیوندی عابدانه میزنم.
شب میشود باز و من در تکرار نگاه آیینه تکراری روزها مانده ام.
شب میشود باز و این بار شب بهار . شب چندمین بهار این گردش موزون نا فرجام - چندمین بهار این خاک زده گرد که زمینش نام کرده اند - نمیدانم
زیباست شب . به هر حالتی زیباست. شب روزی که تو را دیده ام . شب روزی که تو را ندیده ام.
و یاد شبانه منحنی لبانت چندان به هیجانی نو نویدم میدهد که بی نیاز به عطوفت لبخندت تمام وجودم را چون گوی شعله سرخ میکند. براستی که خمار هزار ساله به یک جرعه نیم خورده از این شراب - شراب سرخ لبانت - می ارزد.
و من از این حس غریب و این هیجان نو که قرابه نگاهت به پیاله جانم میریزد عاشقانه میلرزم.نگاهم کن... هوس مستی دیوانه ام میکند.
نگاهم کن !
باز هم ایستاده ام. مستاصل. جایی میان بزرگواری و خشم. جایی میان عشق و نفرت. نا کجایی که نامش را نمیدانم. شهر تردید ها و کوچه ترددهای مردد.
و سایه مردانی که می آیند و میروند . بی وزش نسیمی به صورتشان که یادشان بیاورد چه میخواهند. چه میخواهند در این شهر همیشه خاکستری دودها و برج ها..سرزمین اسبهای فولادی بی رحم.
جایی ایستاده ام که عجز کمترین نشانی محله من است. جایی که درختی بی منت سنگ نمیخورد . و کسی میوه ای نمیچیند از باغ همیشه سوخته دوست داشتنش....
جایی میان خشم و بزرگواری .میان صبرو تعجیل . میان سلامت و تمارض .
کوچه ها خلوتند. تنها مسافر این شهر گمشده منم گویی... یا کسی تردید نمیکند یا کسی خشم نمیگیرد و یا ... کسی بزرگواری نمیکند!شب است و بوی خاک باران خورده و تصویر مبهم سبز تیره رنگ پبچکی که دور من پیچیده است دیوانه ام میکند.
باید بلغزم. این سو یا آن سویش فرقی نمیکند... اینجا نباشم .جایی میان خشم و بزرگواری ... درد آور است
اینجا ... سرد است اینجا....آتشم بزن!
با من چه کرده ای که نه راه گریزم مانده و نه از گریختن گزیرم. نا گزیر این شعله نهانیم و پذیرای این جوشش پنهانی.
لذتی دارد عجیب این هیجان ناشناس .... و سوزشی دارد این احساس آشنا. مثل اینکه جای سوختگی را زیر شیر آب گرفته باشی...
مثل اینکه دندانت را که درد میکند با انگشت فشارش دهی...
مثل اینکه روی شکمت که درد میکند بخوابی و مثل اینکه استکان چایی را که همین حالا خورده ای بچسبانی به گوش راستت که باد سرد به دردش آورده.
یاد تو را میگویم...
با من چه کرده ای که نه یارای نصیحت شنیدنم هست و نه تاوان ملامت کشیدنم....
وقتی تو نیستی مرگ هم ناخوش احوال است . وقتی تو نیستی باید چشم خاطره هایم را با دستمال آبی ای ببندم که زیر درخت آلبالو گم شده است. وقتی تو نیستی من بادبادک بی خیالیم را باید هوا کنم در آسمانی که پرنده ای پر نمیزند . سیم برق هم ندارد. یک تکه ابر هم حتی
وقتی تو نیستی من هستم و یک کوه از احساسهای منجمد . و یک دریا از شراره های جنون . وقتی تو نیستی و من هستم یکی از بدترین فجایع انسانی رخ میدهد که نامش را در این شهر دوروی دلتنگی گذاشته اند...
ولی تو در دلتنگ جای نمیگیری.بگذار نامش را بی دلی بگذارم... دیرگاهیست دیدن روی دلم آرزوی من شده است. که رنگ و بوی تو را گرفته هر تپیدن لا کردارش...
وقتی تو نیستی خبری نیست....اما هنوز هم عشق ... هست!
..لحظه ای چشم برهم
آمده ای
رفته ای!
عیـــــــن روحـــــم که در آویزه تن هـــــــا ماندم
هـــــــــر شب و روز عبوری دگر از خویش کنم
مــنـــکـــــه در درس تــــو از بودن خود وا ماندم
از غمت شمع وجود من و خورشید یکی است
آتــش شــعــلــه وری در دل فردا مـــانـــــدم
صـد غـزل عشـق ز قلبــم به لبــم می جوشد
وای بـــر بخـــت کـــه در خطـــه کــر ها ماندم
رود جــانـــم به نمکـــزار غمــــــی رفت و دریغ
تشنـــه لـب در هـوس طلعـــــت دریــــا ماندم
عاشــق ســوخــتــه را نیســت هراس از دوزخ
شعلـــه چشــــم تورا دیــدم و آنجــــــــا ماندم
نیســـت جــــان من بی خویش خریدارش کس
وای از ایــــــن جنــــس که در اول سودا ماندم
خـــــواب شیریــــن تو پیموده شد و صبح شده
من بیچــــــاره ولـــی مســــخ به رویــــا ماندم
صاحــب خـــــانه بر این عشــق زده مهــر تمام
مـــــن گدایی کـــه در آغـــــاز تـمـنـــــــا ماندم.
27/11/87
من این آتش را - این شعله را - واین ترنم همیشگی چشمهای خسته را میشناسم.
ندای آسمانی اسرافیل را توان از جا جنباندن مجنونی نیست که در حوض چشمهای لیلا دریا شده است!
نامش همان عشق است که در بیداد خانه کارگاه هستی دادگران را به هبوط همیشگی از خود به دیگر بودن و دیگر شدن میکشد...
نامش هر چه که هست دوست داشتن نیست چیزی در مرز جنون است.که آنسوی مرز جنون است.جایی که مجنون دیگر مجنون نمیماند و لیلا شده است.
صبح شد... وقت بیداریست...
مستحق چنین بهتی نیست...
مستوجب چنین حیرتی ولایق چنین عقوبتی
که هرگز انگشتی به دهان نبرده است نه به رسیدن قاصدکی و نه بر سر بریدن قاصدی.که دیری است عجب اعجاب را به بندیان بند های این زندان وا گذاشته است.
مستحق چنین بهتی نیست دلم که دیرگاهیست هیچش به تعجب وا نمیدارد.