ارواحِ سرگردان ِ هزار سوال بی جواب ،
در سوگ افسرده ی پرسش
شمعی به دست خاطر آزرده من
شمعی برسنگ مزار دلم...وای دلم...
بادرا خاموش کن
شب شد...
ارواحِ سرگردان ِ هزار سوال بی جواب ،
در سوگ افسرده ی پرسش
شمعی به دست خاطر آزرده من
شمعی برسنگ مزار دلم...وای دلم...
بادرا خاموش کن
شب شد...
"چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی ...
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام"
*ابیات از مولوی
بهار!
تصویر روحی بر استخوان پوسیده ام
نوید رستاخیز تلخ ترین شکوفه ی بادام...
زجریست دوگانه بیداری صبحدمانِ همیشه
و خواب شامگاهان ِهنوز
بی تو گم شدن به پهنه نهان زمان
همان بیجا که مغرب و مشرق در هم آمیخته اند....
"هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست"
بلند و سیاه
سرد
سرخترین انار
کنار وسوسه تخمه های نشکسته
موهایت، نگاهت
لبت ؛آرزوی یک سلام...
سرما ، تاریکی ،
همان شب گریه ها .. اندکی طولانی تر
کدام یلدا؟
نام هیچ شبی بی تو
غیر درد نیست....