ای تمنای لبت حرز لب ساحر ها
تو که هستی توی ابیات شب شاعر ها
کاش میشد بکشم هر که نگاهت کرده
یا تو را پاک کنم از همه ی خاطرها
کاش میشد که شود کور نگاه همه خلق
یا بمیرد همه ی غیر و همین سایر ها
بسته از آن نفسی که توی دیوانه شدی
امتحان دل من ، چشم همه ناظرها
خرمن آتش عشقت زده بر خوشه من
ناله ام سوخته صبر و صِبَر صابرها
حلقه ی موی تو در دست ِ مرا تا دیدند
شده اظهار ندامت ، سفر زائر ها
شده ای تا بت من ای صنم اینبار شده
بت پرستیدن من رشک همه کافرها
تا مرا در قفس چشم تو خندان دیدند
شرم پرواز گرفته است پر طائر ها
گرم کرده است جهان را دلم آری سوزد
غایبان را شرر ِ سوختن حاضر ها
سابقانیم در آیینه ی قدس نظرت
قصه ی ماست رسیدن به صف آخرها
خرمن
یکشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۴ | 15:9
کی ام من؟
پرسشم گاهی
زمانی پاسخ پرسش
دمی جهلم ، دمی دانش
زمانی کورم و گاهی
منم تفسیر بینایی
دمی شعرم ، دمی شاعر
زمانی عشق ، گه عاشق
گهی معشوق پنهانم
تف نارم ، گل نورم
دمی وصلم ، شبی هجران
منم آغاز بی پایان
کلیدم گاه ، گاهی قفل
گهی طالب ، گهی مطلب ، گهی مطلوب و گه مطلع
زمانی عین پایانم
جهانی شک و تردیدم
زمانی قاطع برهان
گهی روحم ، گهی سورم
گهی موعود و گه وعده
به گاهی شور میعادم
گهی طورم ، دمی موسی
گهی فرعون و هامانم
سحر ماروت ، شب هاروت
گهی هامان و گه قارون
زمانی نوحم و کشتی
گهی کنعان و گه یوسف
پگاهی اشک یعقوبم
به سالی صبر ایوبم
زلخیایم ، ترنجم ، یوسفم ، چاهم
و آن چاقوی تیزم من
دو چشم پاک ِ هیزم من
سحر گه گلبن شادی
به وقت شام خار غم
گلم من گاه و گه شبنم
گهی خشتم ، گه آیینه
ترم ، خشکم ، سرود هر سکوتم من
سکوت هر سرودم من
کی ام من؟
پرسشم گاهی
زمانی پاسخ هر پرسش پرسندگانم من
کی ام من؟
سایه ام ...
هیچم...
نمیدانم!
آیینه
روح
من
خشت
چهارشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۴ | 13:51
سوزشی در سینه ام راهِ نفس را بسته است
عشق ، راه ِ رفتنم از پیش و پس را بسته است
گشته ام زندان و زندانیّ و ز ندانبان خود
بال من ، راهِ نفسهای قفس را بسته است
در هوای آسمانِ آبی نا ممکنی
حرز افسونِ هوایِ هر هوس را بسته است
صد اگر در دفترِ اشعار ِ یک دلواپسیست
قافیه ، دست هزار اما و پس را بسته است
باغبان هر چند باغی بی علف در خواب دید
ازدحام هرزگی ، راه ِ هرس را بسته است
غیرتِ خاکستر ِ پروانه غوغا میکند
شمع ما احرامِ آغوشِ مگس را بسته است
این شکایت نامه از سوءالقضای قاضی است
دست ناکس را گشاده ، پای کس را بسته است
باغ
غیرت
پروانه
آسمان
پنجشنبه دهم دی ۱۳۹۴ | 19:36
منکه با جز تو در این حادثه بیگانه شدم
عاقبت با غم تو جای تو همخانه شدم
آخرِ سر همه را راندم و تنها ماندم
جای لبهای تو لب بر لب پیمانه شدم
در دل ِ آینه جز عکس تو تصویر نماند
وه که با این من ِ موهوم چه بیگانه شدم
شوق دریا به دل رود صفا میبخشید
قطره ای در طلب درّ ِتو دیوانه شدم
خواب پا در قدمم ارزش تعبیر نداشت
فارغ از ورطه ی اضغاث دو دیوانه شدم
رکعتی عشق در آن مسجدِ آباد نبود
عاقبت راهی میخانه ی ویرانه شدم
دریا
غم
پا
خواب
پنجشنبه دهم دی ۱۳۹۴ | 19:28
غروب جمعه آذر
که یخ بسته است هم وزن قدمها
در مرور وحشت ابهام صد پاییز
میان باغ دلگیر اقاقی های دلمرده
به بزم کاجهای خسته زیر زوزه ی شلاقِ بادِ سرد و برف شب
به سوی مقصدی از پیش تر مبهم
گذر در راه بی برگشت ، روی یخ
و تاریکی نمود روشن تردید پای من...
کلاغ پیر و سرما خورده ی احساس
درخت خشک ساعتهای بی تابی
صدایِ زوزه های سیمِ لختِ برقِ اندیشه
که از دیروز ِنکبت خیز باورها ، رسیده تا دم فردای بی باور ،
قدمها کوچک و کوتاه
و ره لغزنده و تاریک و بی رهرو
شب و اوهام ِافسونِ خیالی خوش
توهم بوده مدتها انیس چشم خودبینم
که تو همراه من بودی تمام این قدمها را ...
که با من بوده ای تنها، تمام این گذرها را ...
همینک سیلی سرما
صدای صد کلاغ نانجیبِ شهروندِ زجر
مرا از مستی این وهم بی پایه- ولی شیرین-
به هوشیاری ِ بیدادِ خزان ها فاش میخوانند
قدم لرزان و تن لرزان و دل لرزان و من لرزان
از این بیداری بی عار بیزارم
من اکنون درعبور از خویش حیرانم
من اینجا درمیان باغ می مانم...
شبت خوش باد ای در وهم من همپای من محبوب
شبت خوش باد
27 آذر
اقاقی
آذر
شب
کلاغ
پنجشنبه دهم دی ۱۳۹۴ | 18:45
مرا با گریه قراریست باز امشب....
ابریشم بهای سترونی تمام ابرهای شما را ، اینک ، من ، تنها ، در ازدحام هرم همیشه حلال شعله ای پاینده، از وجود بی بهای خویش ، نفس به نفس ، اشک به اشک ،ذره به ذره ، ضجه در ضجه، گاه ازآن سرِ اکراه ، گاهی به رضای مبهم بغض در تمام گلوهای مذبوح، میپردازم ...نمیفهمی؟ به درک ...تقصیر من نیست !
جای شبِ تب تمام کودکان تاریخ ، جای سوگ مادران اعصار ، به تاوان تمام خونهای ریخته ی عالم از همان هابیل تا همیشه ، مرا گرفته اند
و اشک شورِ شور بخت مرا....
یعقوبم در ظلمات ترِ چاه یوسف، گرگم به اتهام دریدن کاروان ِ مصر ،و سامری لا مساسی که گوساله شد در یقه هارون
به نیابت قاتلان اشتران اعجاز ، کفاره خیل هزار یهودا شده ام ....
ای خدایان اساطیر...فخرتان باد ... مرا با گریه قراریست باز امشب...
شب
یوسف
خون
گریه
چهارشنبه نهم دی ۱۳۹۴ | 16:27
هرچند گوششان دلمرده و کر است
حکم ترانه ات ، اعدام باور است
چشم تو فاش شد در چشم عالمی
معروف این چنین الحق که منکر است
در سرگذشت خاک از رد پای من
در گوش نیمه شب رمزی مکرر است
من عاشق تو و دلخسته از تو ام
این قصه دیگر و آن غصه دیگر است
در درس عشق تو از عشق برترم
اینگونه عاشقی والله نوبر است
عشق تو گرچه کرد خوشبو تن مرا
تو در عرض مبین در بطن جوهر است
تا در میان عشق آغاز نام ماست
تفسیر عاشقی هر روز نوتر است
دریای چشم من مواج گشته است
قلبی به حجم غم ، در خون شناور است
خون میخوی مدام تا می طپی دلا
یک لحظه شک نکن ، روزی مقرر است
چشم تو آن طرف، من خسته این طرف
انصاف کن رفیق ، جنگی برابر است؟
باور
ترانه
خاک
دوشنبه سی ام آذر ۱۳۹۴ | 19:13
پیش پایم گذر منظره را بشکستند
بال پرواز ِ شبِ شب پره را بشکستند
سهم من پنجره ای بود فقط از عالم
شیشه ی عمر من و پنجره را بشکستند
گوشه خوانان چکاوک به دم صبح بهار
بغض بی پرده ی صد حنجره را بشکستند
آه از آن ثانیه هایی که به آن خوابگهم
حرمت ناب ترین خاطره را بشکستند
دل من تشنه ی لبخند دو چشمانت بود
چه شکایت که دل مسخره را بشکستند
هر چه قانون دلم بود عوض گشت و گذشت
کم که آمد قلم تبصره را بشکستند
یاد یاران خوشم ای دوست که با نام خلیل
به طواف تبری پیکره را بشکستند
یازدهم آذر
منظره
قانون
خلیل
سه شنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۴ | 15:19
از همان شبهاست که یادت نمی آید آخرین شب خوابیدنت ...
هلوع ِحلولِ شب آخرین خوابت...
دلِ مشتعلت هم طعم نداشته هایت میشود , جایی میانِ تلاقیِ الست بربکمِ ازل و بلای ابد
از همان شبها که بغض مبهوتِ تمام گلوهای مذبوح تاریخ , از بی خوابی چشم دیرگاهی خسته ات, یک یک بی منت هیچ دردِ قابل وصفی , وصولِ خاکِ نم خورده ی خیالت میشوند.
دل ِگر گرفته ی لا ابالیت می خواهد جای لامپ کم مصرف لعنتی , زل بزنی به رقصِ شعله ی شمعی سفید , مبتذل , قرمز , شاید سبز ... نمیدانم .. چه میدانم ؟
که گاهی انگشت بدبخت اشاره ات را به جرم اینکه مال توست بگیری روی عریانیِ شعله ی محتضرش , قیاسِ بی رحم سوز درونت .
از همان شبهاست که هنگام و نابهنگامِ هیچگاه آمدنش , هرگز به گشایش راز دوزخی یا بهشتی بودنش واثق نخواهی شد ...
ساعت , گنگ خوابدیده ی اعصار جراحت , همه ی زور مهربانی اش را میزند که صبح را از پشتِ کوهِ قاف این همه سوزها و روزها بیرون بکشد .
دریغ از ذره ای طلوع , گدازه ها ... گدازه ها ... آتش فشانم امشب , خورشید خوار ...ساعت رسیده به چهار , حوالی عشق آشوب است .
هزار مثنوی ناگفته گیر کرده لای قلم ... هزار بغض فاحشه در عمق گلوی استیصال ...پاکت سیگار لعنتی , وسوسه ای شهوانی تر از بلورین سینه ی دلبرکانِ عریانِ همیشه ,میز شکسته , شیشه های خالی , مردک و سیگارش , خودکار و هذیانش ...
شاید امشب هم سحر شد.. خدا میداند ...
شب
خواب
زخم
خورشید
چهارشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۴ | 13:24
بوی رقص تنت
عطر یاس یک هم آغوشی...
از نسل خلیلم انگار
سوز در سوز، گلستان من...
یاس
رقص
خلیل
گلستان
دوشنبه نهم آذر ۱۳۹۴ | 14:9