کفر است پیش رندان جز پیش او نشستن
ایمان نباشد الا از خویشتن گسستن
افکار مهمل تو زاهد مرا نبندد
زنجیر پای طوفان ممکن نبود بستن
حق را عبادتی نیست جز خدمت ، عاشقانه
قائل به معصیت نیست الا به دل شکستن
بیرون ز تو نباشد در هیچ سو خدایی
عین حماقت است آن بیرون ز خویش جُستن
پرواز کن به مستی گندم مبین و بگذر
مشکل بود چو افتی از دام عقل رستن
عبادت
کفر
ایمان
پرواز
یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ | 17:2
این گِرد پر نفاق ، که سه ربعش آب است و باقی خاک ِ رفتگان و اندکی هم باد هوا، گردید و گردید و در مدار مدورِتکرارهایش باز رسید دقیقا همان جایی که 39 سال پیش مرا در خود پذیرفت .محتاله و مکاره.......همین گردِ خِپِل پر فتنه ای که به آن میگویند کره زمین....
شد سی و نه سال ... سی و نه سال تمام که من بر سطح این نا مسطح افسون شده اساطیری گرفتارم ...چه تبریکی؟ چه کشکی؟ چه پشمی؟
دست خالی من و فنا شده عمر ِخسر الدنیا و الاخره ...
خسران مبینی که دو عالم با هزار شوق به یک تار مو فروختن آموخت...که خویشتن را به شعله ای افروختن ، سوختن و لب بر لب خود دوختن آموخت ..که من شمع زادن خویش باشم ...که من شمع زادن خویشم...
سر خم می سلامت... سر خم می سلامت...
تولد
ادریبهشت
زمین
آتش
یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ | 11:11
اردیبهشت ، دوپامین ، چشمهایت و من ، نامکشوفترین راز ...
"چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی ...
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام"
*ابیات از مولوی
اردیبهشت
چشم
دوپامین
پنجشنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۴ | 20:30
عشق یعنی سینه ام در هر نفس درگیر توست
بر پلاکم نام تو بر گردنم زنجیر توست
عشق یعنی چشم تو همرنگ عاشق گشتن است
در دل چشمت نوشته عشق من تقدیر توست
در صدور حکم مرگ من تعلل می کنی
چونکه میدانی طپیدنهای دل تکبیر توست
خواب من آغشته ی ابهام بیداری شده است
چشم باز و بسته ام پیوسته بر تصویر توست
منطق خشک ارسطو واقعا بی منطق است
احترامم هر نفس وابسته ی تحقیر توست
من فقیرم بی نوایم بی کسم بی حاصلم
هر چه دارم هرچه هستم حاصل تاثیر توست
بر لبم مُهر بلا بر چشم اشک آتشین
راز من افشا اگر شد نازنین تقصیر توست
لب
آتش
اشک
ارسطو
دوشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۴ | 17:57
حیرت افزای منی ، آزرده ، حیران توام
همدم پیمانه ، رهن عهد و پیمان توام
سوی مسلخ میبری هر لحظه هستِ دیگری
کی من ِ تنها نشانی خورده قربان توام
کاش با من مهربان تر بودی ای یادت مدام
منکه میدانی همین یک لحظه مهمان توام
سرنوشت خاک با افتادنم تر میشود
جام لبریزی میان دست لــرزان توام
پا به زنجیر جنون قفل نگاهت بر دلم
زیر اعدام آخرین محکوم زندان توام
آن زمان کاباد بودم چشم تو با من نبود
ناامیدم از نگاه اکنون که ویران توام
خلوتی کن با خودت ای من ربوده از منم
جان من ، من مستحق سوز نیران توام؟
دلقک غمگین صحنه خسته شد از ریشخند
شادم ای جان باعث لبهای خندان توام
دلقک
آتش
خنده
جنون
یکشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۴ | 18:1
چه میخواهد غمت ای جان میان سوز ِ آه من
سزاوار چنین آتش چه بود ای دل گناه من
من از خود گشته ام خسته تو دیگر جای خود داری
که پیگیر نگاهت نیست بعد از این نگاه من
چنان نیش غم عشقت به جان من زده خنجر
که مار غاشیه گشته پرستار و پناه من
به جای پای تو کردم نگه بر عرصه صحرا
چو دریا را ندیدم من همین بود اشتباه من
کلاه سروری اینجا به غیر از بی کلاهی نیست
سر من می رود اما پلیدانه کلاه من
امیدی نیست در کارم که من بد ذات و بی عارم
مکن وقت عزیزت را دگر ساقی تباه من
کلاه
نگاه
گناه
دریا
یکشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۴ | 18:0
شعله چشم تو بر بودنم آتش زد و سوخت
پیرهن بر تن احساس من از آتش دوخت
مثل اعجاز ِ گلستان ِ خلیل است لبت
حظ آن شعله که نمرود نگاهت افروخت
من بیچاره خریدار نگاهی بودم
که مرا هیچ خرید از من و ارزان بفروخت
هر کسی سودی و سودایی از این ره دارد
دل بیچاره من نقد غمت را اندوخت
با توام با تو بله ! ای زده خود را به کری
شعله چشم تو بر بودنم آتش زد و سوخت
آتش
چشم
غم
پرواز
یکشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۴ | 18:0
بنگرید ای منکران اعجاز را
این چنین بی پال و پر پرواز را
می زند پر در هوای عاشقی
مرحبا و مرحبا شهباز را
تا برد بالا مرا همراه خود
بسته او دستان سنگ انداز را
گشته ام سازی به دستش،منفعل
بشنوید این نغمه و آواز را
می زند صد پرده با یک زخمه اش
کرده مجنون گوشه گوشه ساز را
جرعه ای از آتشی داده به من
آن نــــــگاه نازِ ِ ناز ِ ناز را
نازنینی را سپرده دست من
با که گویم با که گویم راز را
خامش ای دیوانه افشا می کنی
رازهــــای دلبری طناز را
راز
پرواز
نگاه
آتش
یکشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۴ | 17:58
نیست نگاه هیچ کس هم نظر نگاه من
نبض کسی نمیزند با رگ سوز آه من
هم نفسی چرا شود یک دو نفس رفیق دل
پای خودم نمیشود هم قدمم به راه من
تا که به غرق وارهد از کف خشم ابرها
بوسه به موج میزند کشتی بی پناه من
با که شکایتت کنم قاضی چشم مست تو
داده اسارت ابد بر دل بیگناه من
غیر غم تو سفره ام بوی دگر نمی دهد
پیکر لاغرم ببین این تو این گواه من!
بوی تعفن خودی بسکه گرفته سینه ام
آینه چندشش شده در دم مرگ از آه من
عرصه جمع این دو ضد گشته تمام قصه ام
خنده مستمر تو هق هق گاه گاه من
گواه
سفره
نگاه
دوشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۴ | 18:2
اعتباری نیست بر تقویم و بر نوروز آن
بوسه ای مستانه از لبهای معشوق است عید
عید
دوشنبه سوم فروردین ۱۳۹۴ | 18:3