بهار!
تصویر روحی بر استخوان پوسیده ام
نوید رستاخیز تلخ ترین شکوفه ی بادام...
بهار!
تصویر روحی بر استخوان پوسیده ام
نوید رستاخیز تلخ ترین شکوفه ی بادام...
شب شراب شعله در میخانه می آید به دست
لعل تو با بوسه بر پیمانه می آید به دست
دامی از روز نخستین بر رهت افکنده ام
آهوی شیر افکنم پیرانه می اید به دست
تا شهید شمع رویت میشوم در هر نفس
لاله ی دشت پر از پروانه می آید به دست
صفحه ی آدینه با نام تو خوشبو میشود
هفته یکجا با تو ای یکدانه می آید به دست
ای مسافر!
در توقفگاه دل
رد پای رفتنت افتاده است
ریلها
در امتداد حادثه
نقطه برخورد خطهای موازی گشته اند
لا به لای خاک
روحی مضطرب
میزند پیوند با معشوق خویش
جستجوی استخوانی خشک را...
از بنی آدم منم
تنها
در این متروکِ دور
ریل را بو می کشد سگ ، آنطرفتر تر ناامید
برگها بر میخورد در دست باد
زرد، قرمز، قهوه ای
افسرده ، خشک
پیچش بادی به تندیس غبار
میدهد صیقل در آغوش گون
زوزه سیم سیاه منفعل
ملتمس با رعشه میگوید "بمان"
رفتنت
آغاز پایان من است!
شب تولد آیینه های رویایی است
تولد پر پروانه ها تماشایی است
زلال آب به دیدار ماه رو کرده است
خیال برکه پر از موجهای دریایی است
به مژدگانی چشمی میانه های خزان
دلِ فسرده قرین بهارِ غوغایی است
چه نغمه های خوشی میزند به نفخ جنون
نی ِ لبم که به روی شکر لب ناییست
قدم به روی زمین میزند لطافت عشق
صدای پای شما ... انتهای تنهایی است
چون سرم بر سر اين سوخته دل سربار است
دلم از بودن سر بر سر ِ تن بي زار است
پرده بر خانه ی فرياد کشيده غم تو
بغض اگر پاره شود قصه من بسيار است
گوشت از حوزه ي قانون شنيدن رفته است
که زبان دلزده از قاعده اصرار است
قاب هر پنجره از لذت ديدار تهي است
هرچه در بود فراروي رهم ديوار است
خواب من حالت قلبيست که از قصه ي اشک
ميکند خواب شبم را و خودش بيدار است
من امشب دلم قدر عالم پر است
به اندازه موجِ طوفان صعب
به اندازه ریگ ِ ذهن کویر
به اندازه سردی خنجری
که ناگه نشیند به پهلوی خواب
به قدر قساوت که در جوخه ها
به اعدام باران قسم خورده است
به اندازه عجزِ هنگام مرگ
به وزن زمین روی دوش غبار
به اندازه نور بدر تمام
به قدر ندیدن به شبهای مه
گره در گره در گره ...
در گره...
به آغوش یک آسمان بی کسی
به اندازه تلخ دلواپسی
به اندازه مستی چشم تو
گرفته دلم امشب از دست تو
***
دلم قابلت را ندارد ولی
به رویش نیاور که از تو پر است...
***
من امشب هوای جنون کرده ام....
من از این سایه لغزنده بر دیوار می ترسم
از این آیینه های منکر دیدار می ترسم
من از غریدن دوزخ ندارم وحشتی اما
عجیب از قطره اشکی به چشم یار می ترسم
دلم را در پناه کافری آرامشی آمد
که از دلواپسان مومن دیندار می ترسم
عزیز مهربان من نگاه از من نگیر آن سو
که از چشم تو در چشم بد اغیار می ترسم
میان مردگان آسایشی دارد دلم تا صبح
ولی از خفتگان میترسم و بسیار می ترسم
امان از معنی جهلی که با نام حق آمیزد
که از تاریکی آیینه در تکرار می ترسم
نمیترسیدم از اشباح سرگردان ولی بی تو
به دیوار از عبور سایه ام اینبار می ترسم
من آمدم اي دوست در خانه رسيدم
بر خانه ی اسرار تو ديوانه رسيدم
در ساحت آتشکده قدس نگاهت
من سوخته تر از پر پروانه رسيدم
تا لطف خدا شامل حال دل من شد
از کوچه ی مسجد در ِميخانه رسيدم
پير حرم ميکده رازي به دلم گفت
پيمان نشکستم که به پيمانه رسيدم
گفتي که نگنجد من و تو در دل يک دل
از خويش جدا گشته و بيگانه رسيدم
شیرین ترین احساس
دریاترین قطره
در چشم خیس شب...
نامت زلال آب
در ریزشی معصوم
بر قلب من - صخره-
در صیقلی ممتد
ای آخرین موعود
ای اولین میعاد...