راه خسته و پا تاول بسته
ستاره در قاب غیاب
امتداد خیس جاده در مه
مردی کنار شانه خاکی
دست ٬ جیب ٬پالتو اشک٬ سکوت٬
طمانینه و زوزه گرگ
ماه همیشه محاق
عریانی سایه در سکوت قدمها
سوال شانه خاکی
تو
کی میرسی ای همیشه مقصد
ای همیشه جاده
راه خسته و پا تاول بسته
ستاره در قاب غیاب
امتداد خیس جاده در مه
مردی کنار شانه خاکی
دست ٬ جیب ٬پالتو اشک٬ سکوت٬
طمانینه و زوزه گرگ
ماه همیشه محاق
عریانی سایه در سکوت قدمها
سوال شانه خاکی
تو
کی میرسی ای همیشه مقصد
ای همیشه جاده
دوباره شب شده یلدا
دوباره گم شده خوابم
گذشته قافله شب ز ساعت سه ولی من
نه از قبیله خوابم نه از اهالی فردا
شکسته پای دلم را عبورم از غم عشقت
گلایه های نکرده جوابهای نداده
شب محاکمه من
به دست سایه لرزان
شب قضاوت تلخم
شب وکالت وجدان
شب محاکمه من و شاکیان همه اینجا
سلامهای نداده نگاه های نکرده
شبی که میکشیم تو به سحر ممتد چشمت
به راههای نرفته به خوابهای ندیده
شبی که گم شده اشکم میان وهم دو دستت
به پینه های نبسته به زخمهای نبوده
به التهاب نشستن
به انتظار شکستن
به اضطراب دویدن
به آرزوی پریدن...
شبی که چشم دلم را گشوده مطلع فجرش
به آیه های رسیده
به سرفه های بریده
به سوره های سروده
به ناله های دریده....
شب است و جای تو خالی
شب است و جای تو خالی
ای حج بیت الله من دستم به دستان شما
ای غسل من شب گریه ام از عشق پنهان شما
ای یاد روی ماهتان مثل نمازِ واجبم
ای دین من بسپردنم سر را به دامان شما
زیباترین مرگست این مرگست زیبا این چنین
آغوشتان دریای من من غرق طوفان شما
تا قدتان با قامتم یک گوشه می خواند غزل
در دم قیامت میشود در جان من جان شما
دوزخ که میترسند از او ترسد ز اشک چشم من
آن دم که میگرید دلم بر درد هجران شما
وصف بهشت من به یک مصراع حاصل میشود
جام شرابی بر لبم چشمم به چشمان شما
ای آبشار نامتان آب حیاتی بر لبم
وی عمر جاویدان من لبهای خندان شما
هر کس از طعن بلا مثل دلم رسوا نیست
سر به پا آتشم و غرقه ی آبم در اشک
اشک من بی خبر از همهمه ی دریا نیست
گر زنــم بــال بر آتــش تن آتش سوزم
ورنه از سوختن بال و پرم پروا نیست
ترسم این است که دریا شود از شرمش آب
حجم طوفان به خدا قدر سرم تا پا نیست
هر کسی دید تو را پلک زدن یادش رفت
دل بیچاره ام از قــاعده مستثنا نیست
منِ من پاک در اندیشه ام انکار شده است
تا تو هستی اثر از هستی این من ها نیست
نیســـت هموزن فراموشی من دارویی
غیـــر یاد تو چـو در خاطــره پابرجا نیست
من خریــــدار نگاهــی به بهای خویشم
کو کجا هست چنین مرد حقی پیدا نیست
عرصه بر جان غــزل تنگ شد و معنا ماند
"این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست"
خبری نیست ز سیر مه و خورشید مرا
نه شب فطر و نه نوروز شود عید مرا
ماهم ابروی تو خورشید ، نگاه گرمت
دیدنت هر نفس عیدیست به تمهید مرا
در حریم حرم اشک به احرام تو ام
ای غمت کعبه ی همواره ی توحید مرا
عید اضحی نگاه تو مرا قربان خواست
خنجرت کرده چرا زنده ی جاوید مرا
مفتی دین خود و حاکم شرع خویشم
نیست در فقه غمت حاجت تقلید مرا