و رقیب ابله هر روز عاشق را نفرین میکند!
و رقیب ابله هر روز عاشق را نفرین میکند!
شعله در شعله جنون میزند امشب به دلم
که ز بد عهدی تو پیش دل خود خجلم
منکر عشق من سوخته سرگرم همه
من بیچاره چرا از غم تو مشتعلم؟
غمم اندازه ادراک اقاقی ها نیست
که به اندازه ابهام زمستان کسلم
قدر یک ذره ندارد دل تو جای مرا
"گفتمت ذره و از گفته خود منفعلم"
میکشد پای جنونم دل این کوچه به دوش
گرچه هموزن تمنای تو من پا به گلم
گشتم از درد تو صد ساله خمیده پیری
گرچه مانده است دو سالی به حلول چهلم
خبر حال جهان را ز من بر خط پرس
که به تار غم عشقت همه جا متصلم
دل و جانم به فدایـــــت تو عزیز دلمی
تو که خود مشکلمی چاره هر مشکلمی
ایکه طوفان تویی و آبی و موج و قایق
تو به دریای غم عشق خودت ساحلمی
دیگ عشق تو به جوش و عرقم شرم حضور
اشک من مثل گلاب و تو عزیزم گلمی
میشد ایکاش نه یک روز که هم وزن نفس
چشم میدید گل من که تو در منزلمی
میشد ایکاش ببینم که شبی ، نیم شبی
ایکه ساکن شده ای در دل من همدلمی
دل بیچاره ام افسونـی رویایی هسـت
به گمانش تو هم ای میل دلم مایلمی
شده تفریق من از خود همه مساله ام
بی نهایت تویی و مساله را حاصلمی
این همه گوش که سر منشا این انکارند
کاش جای دگری رفته و سر بسپارند
یک دل سیر مگر نام تو را داد زنم
فـارغ از آنکـه ندای غزلــم بشمـارند
زنده ام در پس مرگ از نفس ناب لبت
این همه زنده جعلی همگی مردارند
دستهای تو گره کرده کمی آنسوتر
سیر بی رحمی تخریــب مرا معمارند
منکه تسلیم جنون بوده ام عمری راضی
همه ی روح و تنم در طلبت اصرارند
گر تو نزدیک من آیی به خیال قدمم
همه جا روی زمین کژمژ و نا هموارند
تو عجب فتنه ای ای نازترین آیه ی وحی
دین و ایمان من از خواندن تو بیمارند
رخصت خواب در آب است خیالی موهوم
یاد لبهای تو در چشم ترم بیدارند
چشمهایم همه جا در به در دیدارت
و دوپایم که در این کار مرا همکارند
شغل من نیست به جز یاد تو در هر نفسم
به خدا کار همین است ،همه بیکارند
روی دیوار به جز عکس تو باقی بار است
تو بگو آینــــــه از روی ترک بردارند
چشمهایت چه زمان عزم درو خواهد کرد؟
زخمهایی که میان دل من می کارند
نام تو در تب تند غزلم پنهـان است
واژه هــا پرده ی اســرار مرا ستارند
تا در ِ چشـم به غیـــر از تو ببندم همه جا
پلکهــــا پیش نگاهم به خدا دیوارند
میتوان مثل همه زیســت به آســانی جهل
چشمهـــــایِ پرِ رازِ تو اگر بگذارند
لب بنه ، مهر بزن بر لب من ، گو خاموش
آن لبــــانی که گشاینده این اسرارند
غیر از من و دل که بر سر پیمانند
باقی همه عاشق سر و سامانند
تا چشم به چشم تو نیفتد هر کس
بگذار که عاشقــان پریشان مانند
چون پای تو استوار و قرصم وینان
چون موی تو روی شانه ات لرزانند
مستان گنه کار شده ساکن کوی
صاحبنظران در این گذر حیرانند
من عاشـق آن یگانه جبارم
و اینان همه سر سپرده رحمانند
زهاد به دست صبر و شکرند اسیر
این سگ صفتان نه مرد این میدانند
جز باد به درس خارج فقه نبود
بیهوده به فکــــر بارش بارانند
از لشگر کافـران خطرناک ترند
شیطان صفتان که حافظ قرآنند
غیر از غم ریش و پشمشان چیزی نیست
از فرط ضلالت بتر از حیوانند
جز خدمت مخلوق عبادت مشمار
آنانکه بگویند جز این ، شیطانند
آن است عبادت که مکانت یابی
چون مهره و پیچی که به هم میزانند
در زیر قبای حق برو خوش بنشین
مردان خدا ز چشم خود پنهانند
جانم به فدای ساربانانی که
هر جا که روند همره یارانند
تنها نه من احرام طوافت بستم
ذرات جهــان به گرد تو گردانند
اجسام و گیاهان و فلک، جانوران
تسبیح کنان به سجده سبحانند
چشمان تو گر دور شوم میخوانند
ور پیش روم ز پیش خود می رانند
یک شب ز کرم بیا و مهمانم باش
ای آنکه جهانیـان تو را مهمانند
دیرگاهیست زمان سنگین تر از سربی است که پای کفشهای پروانه بسته باشند و گذر روزها در زوزه گلوله توپی که ترکشش هنوز هزار سال بدهکار من است و نمی آید گوش پرنده را می آزارد.
چه معنی دارد که روح مومیایی شده ام آنقدر سرگردان برزخ بی در و پیکر ایامی باشد که گوی تیرگی مضاعف یلداها را چوگان بازی بچه گانه اش کند؟
با دعای که زنده ام .نمیدانم اما یکی از همین روزها قاعدتا یکی این انا لله را بزند...