شب میشود باز بی منت سیاهی موی تو. شب میشود باز ومن بازهم نیمه شب را و سکوت اساطیری از دست رفته اش را در خوابگاه سجده شوق لبانت به نابهنگام ترانه و سرود اشک پیوندی عابدانه میزنم.
شب میشود باز و من در تکرار نگاه آیینه تکراری روزها مانده ام.
شب میشود باز و این بار شب بهار . شب چندمین بهار این گردش موزون نا فرجام - چندمین بهار این خاک زده گرد که زمینش نام کرده اند - نمیدانم
زیباست شب . به هر حالتی زیباست. شب روزی که تو را دیده ام . شب روزی که تو را ندیده ام.
و یاد شبانه منحنی لبانت چندان به هیجانی نو نویدم میدهد که بی نیاز به عطوفت لبخندت تمام وجودم را چون گوی شعله سرخ میکند. براستی که خمار هزار ساله به یک جرعه نیم خورده از این شراب - شراب سرخ لبانت - می ارزد.
و من از این حس غریب و این هیجان نو که قرابه نگاهت به پیاله جانم میریزد عاشقانه میلرزم.نگاهم کن... هوس مستی دیوانه ام میکند.
نگاهم کن !
با من چه کرده ای که نه راه گریزم مانده و نه از گریختن گزیرم. نا گزیر این شعله نهانیم و پذیرای این جوشش پنهانی.
لذتی دارد عجیب این هیجان ناشناس .... و سوزشی دارد این احساس آشنا. مثل اینکه جای سوختگی را زیر شیر آب گرفته باشی...
مثل اینکه دندانت را که درد میکند با انگشت فشارش دهی...
مثل اینکه روی شکمت که درد میکند بخوابی و مثل اینکه استکان چایی را که همین حالا خورده ای بچسبانی به گوش راستت که باد سرد به دردش آورده.
یاد تو را میگویم...
با من چه کرده ای که نه یارای نصیحت شنیدنم هست و نه تاوان ملامت کشیدنم....
وقتی تو نیستی مرگ هم ناخوش احوال است . وقتی تو نیستی باید چشم خاطره هایم را با دستمال آبی ای ببندم که زیر درخت آلبالو گم شده است. وقتی تو نیستی من بادبادک بی خیالیم را باید هوا کنم در آسمانی که پرنده ای پر نمیزند . سیم برق هم ندارد. یک تکه ابر هم حتی
وقتی تو نیستی من هستم و یک کوه از احساسهای منجمد . و یک دریا از شراره های جنون . وقتی تو نیستی و من هستم یکی از بدترین فجایع انسانی رخ میدهد که نامش را در این شهر دوروی دلتنگی گذاشته اند...
ولی تو در دلتنگ جای نمیگیری.بگذار نامش را بی دلی بگذارم... دیرگاهیست دیدن روی دلم آرزوی من شده است. که رنگ و بوی تو را گرفته هر تپیدن لا کردارش...
وقتی تو نیستی خبری نیست....اما هنوز هم عشق ... هست!
زین داغ كن علاجم میدانم اين تو آنی
والله كه ديدن تو ارزد كه قلب مارا
هر صبح وشب به حيرت بر هر طرف كشاني
گرجمله ی جهان را سوزی كه با تو باشم
باك از شرر ندارم بسم الله ار تواني
من بي تو بي منم من با تو دگر نه من من
من را زمن بت من اينگونه واستاني؟
ای نازنين به چشمم پيدا به هر مكانی
پا را به قصد رويت هر جا چرا كشاني
اي شمس نور پرور مارا بگیر در بر
با بوسه ای درین شب شمعي به دل نشانی
وی چــــــــــهره زیبایتان در پیش چشمم مو به مو
افـسانـه دوران شــدم در کـوچــه های نیمـــــه شب
بـا پـای زخـمــی مـیـکشـــــــــم بار ملامت کوبه کو
ای قـبلـه گــاه سـیــنــه ام هـرجـا کــــه آنجایی شما
وی همسفر با قـلب من پنهان زمن هر سو به سو
تاریکی ار لـــــــرزان کند اشک به خون آغشته را
یاد شمـــا نورم دهـــد در دخـــمــــــه های تو به تو
ای از عــتــاب چــشــمــتـــان پاییز روحم در خزان
وی از نگــــــاه گرمتــــان سـر ســـــــبز باغ آرزو
ای میگساران جهان مست از نگـــــــــاه مستتــان
وی بیت بیت این غــــــــزل بر وصفتان در گفتگو
این لطفتـــان کافـــــــی مـــرا بــــار غم عشق شما
هر دم نشــــیند در دلـــــــــم بی منت و بی جستجو
دست گــــــــــدای میکـــده جز ساغــر گلگون منه
میرفـــــــت و میداد این ندا در آسمان با حی وهو
من و مرور ستاره به چشمهاي خيال
تو و لطافت خوابي به انتهاي خيال
من و تمام شب و روزن سیاهی چشم
تو و برآمدن از اوج بامهاي خيال
من وتمامي ياد تو و سرود دل دادن
تو و سرور طربنامه از قفاي خيال
من و ستاره وماه و فغان و بی خوابی
تو و چكامه خواب ونواي خيال
من قرابت غم، مستي از پياله خون
تو و سرور سحر در فضاي خيال
من وتپيدن مرگ و تنفس درد
تو و تولد بزمي به منتهاي خيال
تو ونديدن من مانده در توهم و تب
من و نقاهت بغضم به هوی و های خيال
تو و حكايت مستي ز جام سرمستي
من و رضايت قلبم به ماجراي خيال
ای زیباترین حرام!
احرام تورا بسته ام امروز
بی پروای دوزخ- که دوزخ شرری سوزنده تر از نگاه تو ندارد!
ای إحرام حرم حرام آغوش تو زیباترین إحرام!
حتی ابوالهولم انگار درغبار تمدن گم شده ی احساسم .گویی هر انچه باید میدیدم دیدم و شنیدم همه آنچه را نباید میشنیدم...
***
عجیب هوس مردن کرده ام.خاطره های نادیده و نگاههای دریده عذابم میدهند بی عذب التیام شرابی . وبه دریوزه پیمانه ی خوابی و حتی سرابی بی منت فردای نادیده این صحرا درطلوع آیینه ای از چشمان منتظرم...
***
نمیدانم با تو چه کنم...با چشمهایت که ناخوانده ترین صبح عالمند در میهمانی میلاد غمهایم...وبا نامت که ناموزون ترین قافیه ی غزلهای ناسروده من است ....با تو چه کنم ...نمیدانم...با هزاران سوال بی جواب ..با خنده هایت ... با خنجر بازی انگاشته ات به ناگاه ِهرگاه ....با تو چه کنم ... نمیدانم....
***
عجیب هوس مردن کرده ام.در دام تو گرفتار آمده ام و تقلایم سالهاست مرا در تو غوطه ور تر میکند.پنهانترت میشوم و تو هر دم پیداتر....
با هر فرار گرفتار ترم میکند افسونت ..
گرفتارم بانو....آنقدر گرفتارکه فرصت مردن ندارم!خدا به خیر کند.....
خیر را بی آنکه تفسیری داشته باشی!