چشم تو بذر یقین در دل شکاک من است
اسم تو عصمت این هق هق ناپاک من است
تو و آرامش خواب و من و خونبازی اشک
چشم شب شاهد اوضاع اسفناک من است
مَثَل تلخ عروسی و حنا یادت هست؟
خنده ات شعله شمعی به سر خاک من است
لبم از بوسه ی لبهای جنون خشکیده است
رستن از شهوت عقلست که امساک من است
چاقتر میشود اندام پریشانی من
آتشت آب من و عشق تو خوراک من است
منِ دل خسته کجا شعر کجا شور کجا
بیت بیت غزلم شاعر ادراک من است
فصل درگیری من با خود من آمد و دید
شاهد باختنم پیرهن ِ چاک من است
تو کجایی که صدای تو به من می گوید
که جهان پشت جهان عرصه پژواک من است
سرِ سبزی است در اطراف زبان سرخم
نذری ِ سرّ جنون این سر بی باک من است
غزل
جنون
عشق
شمع
جمعه پانزدهم فروردین ۱۳۹۳ | 18:56
ذکر حق گویید و شیطان یار و سردار شماست
لقلقه ، حق بر لب و باطل شدن کار شماست
یک زمان کالای عشق و عاشقی بازار داشت
این زمان هم رونق و گرمی بازار شماست
عزت و ذلت به دست دوست قسمت می شود
سهم ما اینک کم و هنگام بسیار شماست
پیش ما این به به و چه چه زدن دیگر بس است
از صدای زاغها پرگشته گلزار شماست
ما به پای زخمی و لنگان شما اما سوار
چست و چابک نفستان در راه رهوار شماست
ما به جز شیرین لبان لب بر لبی ننهاده ایم
کرکسانید و نجاست سهم منقار شماست
چونکه یک پاتان به وهم خویشتن زندانی است
دور خود گشتن تمام سیر پرگار شماست
گرچه ما همواره گل را نذر مجلس کرده ایم
سینه اما زخم زخم از خار آزار شماست
ما به جز خورشید رویش جای دیگر ننگریم
هر چراغی چون پشه جادوی ابصار شماست
ژست عرفان بازی و این فیلسوفی بس کنید
آنچه ما تف کرده ایم امروز نشخوار شماست
هر که را سوزیست در تجرید خود پنهان شده
هر کسی دردنده تر ، افرون طرفدار شماست
روح مولانا قرین نور حق بادا که گفت
کهربا و که مثال روشن کار شماست
از ادب من شرم دارم لاجرم ساکت شدم
تا نگویم آنچه را قطعا سزاوار شماست
مولانا
چراغ
پشه
پرگار
چهارشنبه ششم فروردین ۱۳۹۳ | 19:2
رفتی و من گم کرده ام آرام جان را
دیگر ندارم طاقت پیر و جوان را
رفتی و تنها تر شدم ای خاطرت شاد
داری به خاطر اندکی از رازمان را؟
می ترسم آزارت دهد آنجا که هستی
گر بشنوی شب گریه های بی امان را
زیباترین تصویر دنیا عکس من بود
وقتی که در چشمان تو میدیدم آن را
وقتی که دستت را به دستم میگرفتم
در دست من میداد دستانت جهان را
وقتی کنارت بودم از دیدار دلشاد
میشد زمانی نشمرم نبض زمان را
وقتی تو میخندیدی ای زیبایی آب
میشستی از نفرین غم روح و روان را
وقتی صدای تو به گوش آواز می شد
دل می شنید آیات موجی بیکران را
بر مدخل غار است تار حسرت من
تا کس نیابد مامن این بی نشان را
غار
تنهایی
شاد
چشم
سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۳ | 18:59
دلی دارم که بیزار از سکون است
از این دل اشک من همرنگ خون است
نه در شب خواب و نه در روز کاری
تمام کار و بار من جنون است
به طوفانی گرفتار است قلبم
که اقیانوس در دستش زبون است
چرا این بار سنگین تحفه ام شد
مگر روحم جهانها را ستون است
اگر کعبه تو را سنگ نشان است
مرا چشمی به م قصد رهنمون است
گهی روحم یکی ذره است بی تاب
زمانی از جهانی هم فزون است
کم از باران رحمت کن شکایت
که در دستت پیاله واژگون است
مشو عالم به علم فقه مغرور
که عشق از درس خارج هم برون است
مکن انکار حال می پرستان
که ماواشان میان کاف و نون است
به کار عشق ترفندی نباید
که فن ما رهایی از فنون است
عشق
شراب
فقه
کعبه
سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۳ | 18:59
یک شب ای نامهربانم خنده بر لب از درآ
تیرگی پر کرده شب را ماه معصومم برآ
جان من بودی و پایت سوی من رویی نکرد
لااَقل اکنون که جان را می پسارم بر سر آ
من که در چشمان تو خود را شکستم بارها
این چنین در خود شکستم میدهی دیگر چرا؟
ما و دل از دست تو غمگین تریم شعر توایم
یک نفس با شعر خود کن مهربانی دلبرا
سفره همزیستی ما بین ما گشته است پهن
من غمت را میخورم او میخورد روح مرا
وصله دیوانگی مردم به نامم میزنند
بی هوا از بس که می آرم به لب نام تو را
بر من بیچاره رحمی ای بهار ای عید تلخ
کمتر از شادی روایت کن در این ماتم سرا
حال و افکارش ندارد با زمانه انطباق
این نفهم مرتجع این شاعر واپسگرا
بی تخلص شد غزل کز بودن خود خسته ام
نیست گشتن بوده گویا انتهای ماجرا
غزل
شاعر
شب
چشم
سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۳ | 18:58
خدایا چاره ای کن گله ی زار پریشان را
که خواب ناز مستی برده با خود هوش چوپان را
برای احترام خوابِ چوپان لب فرو بستیم
سکوت اما جری تر کرد گرگان بیابان را
در دکّان شیادی به یک جمله توان بستن
چه مشکل کرده اند اینان به عمد این کار آسان را
نه نام می دهد مستی که جام از سرکه پرکردند
نه کاخ عشق نامیدن چنین مخروب ویران را
چو معشوق آشکارت شد هوس پندار و هر جاییست
به حکم عشق شد واجب گسستن بند پیمان را
گناه من همین کافیست در آیین نامردان
به سرداری نمیخواهم تنی بی عار و عریان را
عجب طنز عجیبی بود در گردیدن دوران
صفا نامیدن ظلمی که آزرده است مستان را
ابو موسی شده تکثیر در آیینه اوهام
ببین بر قلب هر نیزه نزول تلخ قرآن را
چه مینالی به چشم خود چو دیدی وقت مهمانی
کنار سفره رنگین تو خون سرخ مهمان را؟
گذشته سال قبل از این گذر محبوب محجوبم
گرفته بوی مویش کوچه و ذهن خیابان را
قرآن
کوچه
عشق
پیمان
یکشنبه سوم فروردین ۱۳۹۳ | 19:4
آرزویم بود در جولان شب ماهم شوی
خنده ات تاج سر غم باشد و شاهم شوی
با نگاهی پرده موهوم غفلت بر دری
انتباه جاری از چشمم به افواهم شوی
بوی گند آهن و سیمان گرفته شهر را
من گل دست تو باشم آب بر کاهم شوی
آرزوی خام من در آتش چشم تو سوخت
کاش بر خاکسترم باد سحرگاهم شوی
کودکانه چست و چابک گرم بازی پیش رو
بار من سنگین تر از آنست همراهم شوی
نیمه ی شب درد دل را از تو پنهان میکنم
آه من سوزان تر از آن است تا چاهم شوی
خواب صد آیینه از چشمم هراسان میشود
چشم در چشمم مبادا همدم آهم شوی
میشوم دلخواه تو من بی خیال و کور و کر
ناامیدم دیگر از اینکه تو دلخواهم شوی
انتظار خاک پایت بر دو چشمم بیخود است
لطف کن بر من "تو"ی این شعر کوتاهم شوی
چشم
آیینه
خاک
خواب
شنبه دوم فروردین ۱۳۹۳ | 19:11
آه از آن شب که نگاه تو گرفتارم کرد
زاهدی بودم و دل سوخته ای زارم کرد
آفرین بر نظر ناز تو ای چشم بهار
کین چنین از همه جز چشم تو بیزارم کرد
من خبردار شدم از خبر هر دو جهان
خبر رفتن تو غافل از اخبارم کرد
منکه لبهای دعا بسته و راضی بودم
شوق یک دیدن تو بنده اصرارم کرد
آرزوی منی ای غصه معصوم دلم
عاشقی نام تو را اوجب اذکارم کرد
قصر دیدار تو بر روی گسل ساخته شد
چشم تو زلزله ای بود که آوارم کرد
منکه دنبال دری رو به تو گشتم همه جا
فصل در بستن تو عاشق دیوارم کرد
تو بیا تا غم هجران تو با هم بکشیم
که غمت بیشتر از طاقت من بارم کرد
با من اما نتوانست کند هیچ غمی
آنچه یک چشم نگاه تو به اغیارم کرد
آمدم تا بفروشم همه ی دار و ندار
مو که بر صورت خود ریخت خریدارم کرد
چشم لیلی نشد آیینه ادراک جمال
مثل مجنون به جلال عبرت ابصارم کرد
روبروی لب من مدرکی از روح نماند
آینه در نفس آخرم انکارم کرد
آیینه
بهار
چشم
عشق
شنبه دوم فروردین ۱۳۹۳ | 19:10
دیوانگی سرشته است الله در گل ما
در کوچه جنون است انگار منزل ما
مثل لبان پیری در آخرین تقلا
همرنگ آه مرگ است آیینه ی دل ما
یک مشت استخوانست باقی به دام از تن
تا یاد آرد از ما صیاد غافل ما
طوفان چشمهایم صد ناخدا شکسته
دیریست در هراس است دریا ز ساحل ما
از بس که کرده انکار آیینه عکس ما را
جز اندکی نمانده تا محو کامل ما
این آشنایی ما امروز رخ نداده است
از کودکی عیان است چشمی مقابل ما
بغض است از گلویم جاری به خاک مذبخ
رنگی ز خون ندارد چاقو به بسمل ما
هر جا غمی است زانجا فی الفور میگریزد
از دل خبر نگیرد دلدار خوشدل ما
بر خیمه گاه ایمان گویا عمود عشق است
این قلب داغدار بر کفر مایل ما
یار و رفیق گردد از ساغر لبالب
یک جرعه گر بنوشد بد گوی عاقل ما
رفتی و در نبودت پشت صدا شکسته
این اعوجاج آخر در موج حامل ما
دیگر بس است شکوا کار غزل تمام است
از کارگاه هستی این بود حاصل ما
ساغر
کودکی
چشم
طوفان
شنبه دوم فروردین ۱۳۹۳ | 19:2
کتاب اگر میبودم
دلم نمیخواست مقدس باشم سر طاقچه ، که سالی یکبار کنار هفت سین بنشانی ام.که هزار سال باری پیشانیم را ببوسی ،به قصد استخاره بگشایی ام و به تو بگویم بد است .خوب است که برایت بگویم انجام نده یا بده... به جای عقلت.
کتاب اگر میبودم
متنفر بودم که کتاب فلسفه کت و کلفتی باشم با کلی حرف قلمبه سلمبه منطقی و درست و مفاهیمی عالی ، که آخر ترم با نفرت نگاهش کنی.
کتاب اگر می بودم
دوست نداشتم کتاب فیزیک هالیدی یا کلکولس نشر هفتم باشم.کار من پی بردن به رازهای جهان نبود....
کتاب اگر میبودم
دلم نمیخواست حتی گلچین غزلهای شاعری بودم لبریز از عشق
کتاب اگر میبودم دلم میخواست از این کتابچه های نقاشی کودکان میشدم. که با دقت رنگش میکند کودکی ، مبادا که رنگ از روی لبه خط بگذرد...خورشید آبی ، دریای صورتی، ابرهای نارنجی...
بعد حوصله اش سر برود و خط خطی ام کند. ورق ورق پاره کند برگهایم را. با صفحه اولم موشک بسازد و هوا کند حتی....
کتاب اگر می بودم چنین دوست داشتم و دقیقا برای همین مرا انسانم آفریده اند.فرزند آدمم آفریده اند.
راستش من از همه آدمهایی که یادشان رفته آدمند بدم می آید. از همان هایی که اشتباهاتشان را دوست ندارند. من از این اینها بدم می آید. از هر چیز مقدسی که از من مقدس تر باشد بدم می آید..
شنبه دوم فروردین ۱۳۹۳ | 19:1