پیش پایم گذر منظره را بشکستند
بال پرواز ِ شبِ شب پره را بشکستند
سهم من پنجره ای بود فقط از عالم
شیشه ی عمر من و پنجره را بشکستند
گوشه خوانان چکاوک به دم صبح بهار
بغض بی پرده ی صد حنجره را بشکستند
آه از آن ثانیه هایی که به آن خوابگهم
حرمت ناب ترین خاطره را بشکستند
دل من تشنه ی لبخند دو چشمانت بود
چه شکایت که دل مسخره را بشکستند
هر چه قانون دلم بود عوض گشت و گذشت
کم که آمد قلم تبصره را بشکستند
یاد یاران خوشم ای دوست که با نام خلیل
به طواف تبری پیکره را بشکستند
یازدهم آذر
منظره
قانون
خلیل
سه شنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۴ | 15:19
از همان شبهاست که یادت نمی آید آخرین شب خوابیدنت ...
هلوع ِحلولِ شب آخرین خوابت...
دلِ مشتعلت هم طعم نداشته هایت میشود , جایی میانِ تلاقیِ الست بربکمِ ازل و بلای ابد
از همان شبها که بغض مبهوتِ تمام گلوهای مذبوح تاریخ , از بی خوابی چشم دیرگاهی خسته ات, یک یک بی منت هیچ دردِ قابل وصفی , وصولِ خاکِ نم خورده ی خیالت میشوند.
دل ِگر گرفته ی لا ابالیت می خواهد جای لامپ کم مصرف لعنتی , زل بزنی به رقصِ شعله ی شمعی سفید , مبتذل , قرمز , شاید سبز ... نمیدانم .. چه میدانم ؟
که گاهی انگشت بدبخت اشاره ات را به جرم اینکه مال توست بگیری روی عریانیِ شعله ی محتضرش , قیاسِ بی رحم سوز درونت .
از همان شبهاست که هنگام و نابهنگامِ هیچگاه آمدنش , هرگز به گشایش راز دوزخی یا بهشتی بودنش واثق نخواهی شد ...
ساعت , گنگ خوابدیده ی اعصار جراحت , همه ی زور مهربانی اش را میزند که صبح را از پشتِ کوهِ قاف این همه سوزها و روزها بیرون بکشد .
دریغ از ذره ای طلوع , گدازه ها ... گدازه ها ... آتش فشانم امشب , خورشید خوار ...ساعت رسیده به چهار , حوالی عشق آشوب است .
هزار مثنوی ناگفته گیر کرده لای قلم ... هزار بغض فاحشه در عمق گلوی استیصال ...پاکت سیگار لعنتی , وسوسه ای شهوانی تر از بلورین سینه ی دلبرکانِ عریانِ همیشه ,میز شکسته , شیشه های خالی , مردک و سیگارش , خودکار و هذیانش ...
شاید امشب هم سحر شد.. خدا میداند ...
شب
خواب
زخم
خورشید
چهارشنبه یازدهم آذر ۱۳۹۴ | 13:24
حال و روزش خراب تر از آخرین باریست که مینوشت حال و روزم خوب نیست.
خسته تر از زمانی که مینگاشت خسته تر از همیشه ام...
میخواهد انکار دانایی زهرآگین ِ اینکه چه مرگش هست ، بهانه بشود برای نفس زدنهای توامان آه سرد و سوز سوزناکش..اما راستش تو که غریبه نیستی خوب میداند چه مرگش است...فقط نمیفهمد در این اوضاع شوربای شلغمش چطور در گوش خودش زر بزند که برو بمیر لاعلاج ِ بدبخت ...
حال و روزش حال شبهای تردید در ترددهای مخفیانه شده از محله روسپیان زشتی که جز در تاریکی همیشه مانای محض مشتری ندارند .
درّاکه ِ پدر سگ ِ هیچ کس هم نفهمد خودِ نکبتش میداند چه مرگش هست . به وضوحی تلخ تر از ملاقات بی ثمر خودش درون ذهن زنگاری آیینه میداند علاجش دست خدایانِ بی رحمیست که شبها پشت در اشکهایش با کریه ترین صداها ، اسمش را داد میزنند از حنجره شیطان ...
نفسش طعم خون تازه ریخته میدهد از حنجره خواب، نگاهش بوی تعفن هزار مرداب مرده را مسخره میکند به یک پلک زدن. پل میزند دستش بین خودِ دلتنگِ بی شرفش با هزار رویای مصلوب در شب کابوس محبوبه اش ...
میرود خفه خون بگیرد ... درش را نزنید...
مرداب
آیینه
روسپی
زهر
سه شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۴ | 17:5
هم وزن واژه هایم پر دردم امشب ای دوست
هم بغضِ آهِ آخر دلسردم امشب ای دوست
چل سال راه رفتن راهی نبرد جایی
شاید تمام ره را برگردم امشب ای دوست
فال من خرافی از خوب و بد بریده
بی جفت چشمهایت من فردم امشب ایدوست
بر روح خنده هایم اینها خطوط دردند
لبخند درز ها را میبندم امشب ای دوست
در بارگاه زخمم شاید به حرمت خون
من از تو و نگاهت دل کندم امشب ای دوست
شکوی نکرده بودم از لخته لخته عشقت
یک عمر مرد بودم نامردم امشب ای دوست
روح
نامرد
عشق
دوشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۴ | 13:28
واژه ای یافته ام
هم ثقلِ بکارت زیبایی ها
هماورد نگاهت ، هم درد همهمه گناهان ِ باد
واژه ای یاقته ام
تصویر گر جنبش اسطوره ای تنت
غائله پرداز مدیحه ای بی بدیل
حادثه پیمای نبضِ جاده ی بی برگشت
در گذر از جنگل مرغ عشقهای مرده
واژه ای یافته ام
نقال اعصارِ زیبای زمین
غصه خوار مرگِ کودک بی لالایی
پا به پای فرهنگ ِ لغات فراموش شده
در دشتِ بی پناهیِ رهگذران بیابانی
واژه ای یافته ام
به قداست بارانِ اسید
بی رحم تر از گلبرگِ سرخترین رز عالم
گریزگاه بدترین گاهِ زمان
به قند ِ آمرزیدن هزار زندیق
در عصرِ یک پنجره چای
که می گشاید لبت را
واژه ای یافته ام
مینامم خدایگان را ، شب را ،
چشم تو را پشت نرده پرسه هایم
ماه و ماهتاب را
آب و آبشار را
خواب و مرداب را
تمام دریا ،نیمه تمام غنچه ، نا تمام شبنم
نم ، غم ،
هم بیش و هم کم ...
بزرگ واژه ای یافته ام
سرانجام ِ بی سرانجامی خویش
به قدمت تحقیق کاوشگرانِ بیکار
به لطفِ زیبایی حریر رویایم
میتوانم نامید با آن ، بی نقص
تمام زیبایی را ، پاکی را ، تو را
نام تو را یافته ام ...
شب
رویا
آب
باران
دوشنبه چهارم آبان ۱۳۹۴ | 0:24
بیلِ بیرحم
خاک یخ بسته ِ گورستان ِ شب
رقص کمی مه در شلاق باد
و گورکن ، محو تر از سایه
ایستاده هم حجم پالتوی سیاه ضخیمش
به چه میاندیشد؟
دیرست.. دل میکند دستش از جیب
"ها" میکند
ضربه بیل بر باور خاک یخ بسته
"ها" میکند
غرق کدام درد
روشن میشود سیگار تنهاییش
به رغم لجبازی فندک در زمهریر؟
شاید تکه نانی؟
شاید زنی
که باور کند باید
تنش آن دیگریست
غزلش آن او..
صدای فرود پی درپی خنجر
خنجرِ بیل بر تن یخ بسته خاک
به نبش قبر خاطره آمده است
به جستجوی استخوانی
که باور کند...
که باور کند...
شب
گور
خاطره
چهارشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۴ | 15:24
در واقع تو را متعلق به دیگری میدانند
درست روبروی چشمهایم !
اما حقیقت فقط همانست که من و تو میدانیم
همه مالکند
و فقط من و تو میدانیم
که جهان
فقط مال من و توست!
جهان
تو
چشم
سه شنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۴ | 16:57
با وصالت آتش عشق من افزون میشود
اشک در آغوش تو هم وزن کارون میشود
محو دیدار تو ام آیینه ی من چشم توست
اشک من با اشک تو اینگونه موزون میشود
عشق اگر گم گردد از دل عقل جولان میدهد
سینه ی خالی ز می رهن فلاطون میشود
می نهی لب بر لبم ای مستیم از بوسه ات
این لبالب جام جانم لب به لب خون میشود
بر مزارم سدر اگر روید شود انگور سرخ
سرو خاک من به یک شب بید مجنون میشود
لاله می روید به قدر رفتنم در کوچه ات
در مسیر دیدنت پایم که گلگون میشود
بارها من گشته ام دور از تو دنبال شفا
درد من بی چشم تو انگار قانون میشود
مرد باید مثل من در وصل سوزد بی شکیب
هر خسی در دشت هجران مثل مجنون میشود
عاشقم من عاشقم من عاشقم من عاشقت
بیت بیت شعر من با عشق موزون میشود
عشق
آتش
افلاطون
بید مجنون
سه شنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۴ | 15:54
ارواحِ سرگردان ِ هزار سوال بی جواب ،
در سوگ افسرده ی پرسش
شمعی به دست خاطر آزرده من
شمعی برسنگ مزار دلم...وای دلم...
بادرا خاموش کن
شب شد...
شب
شمع
روح
مزار
یکشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۴ | 16:7
دیشب غزل قافیه ی اشک سرودم
بودی تو به هر بیت هویدا و نبودم
من با وزش باد به آغوش تو در جنگ
ای گل به خدا بیشتر از عشق حسودم
در هندسه عشق تو رسم دل من چیست؟
با درد مجانب شده بر مرگ عمودم
تفسیر عرق کردن من سوختنم بود
آتش زده ای ای شب تب کل وجودم
بیچاره دلم جان به سر بستر دردش
"من باز به فکر دل غمگین تو بودم"
*مصرع آخر از شلاله قدسی
مرگ
شب
تب تند
اشک
دوشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۴ | 17:46
ای مسافر!
در توقفگاه دل
رد پای رفتنت افتاده است
ریلها
در امتداد حادثه
نقطه برخورد خطهای موازی گشته اند
لا به لای خاک
روحی مضطرب
میزند پیوند با معشوق خویش
جستجوی استخوانی خشک را...
از بنی آدم منم
تنها
در این متروکِ دور
ریل را بو می کشد سگ ، آنطرفتر تر ناامید
برگها بر میخورد در دست باد
زرد، قرمز، قهوه ای
افسرده ، خشک
پیچش بادی به تندیس غبار
میدهد صیقل در آغوش گون
زوزه سیم سیاه منفعل
ملتمس با رعشه میگوید "بمان"
رفتنت
آغاز پایان من است!
باد
التماس
مسافر
روح
پنجشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۳ | 18:7
پسرک این روزها حالش خوب نیست.دل تنگ است و خسته.میدانی خستگی از امیدواری چه طعم مزخرفی دارد؟امید به شنیدن یک خبر خوب ، یک اتفاق ساده ی قشنگ...امید به اینکه بالاخره یک چیزی همانطوری بشود که بشود نفس کشید...
پسرک تیله هایش را گم کرده ، پیراهنش جر خورده بالای درختی که میوه هایش نامرئی شده اند از افسون لعنتی بادهای مسموم....و کلاغهایی که آن بالا چهل چله در انتظار در آوردن چشمش ریاضت کشیده اند...خاکی که با آن بازی میکرد حالا غنی شده از هسته های خستگی اش لای کیک سیاه شبهایش که هی چرخید و چرخید و چرخید و رسید سر جای اول ِنبودنش!
بادبادکش را باد برده درست چسبانده به سینه سیم بد عنق و زمخت دکل فشار قوی...کنار جاده ای که هیچ از دو سرش راه به جایی نداشت...دستهایش زخم و زیلی شده...و شلوارش که به اندازه پایش خسته است...
انگار کلید همه درها را گم کرده این پسرک ...درها را گم کرده
راستش را بگویم... همه بهانه هایش را ، خودش را گم کرده...
تو که غریبه نیستی ، پسرک این روزها خیلی پیر شده....
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
امید
بادبادک
کلاغ
درخت
سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۳ | 18:36
شبی سنگین
شانه ای خسته
پای گمشده در ازدحام تاولها
و راهی ناپدید میان غبار خوابهای بی تعبیر
همهمه ای موهوم چون صدای پای جنی سرگردان
که با صدای خودم صدایم میزند مجانب خواب
کجایی؟
من به مرز جنون رسیده ام
شب
شنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۳ | 18:46