زمین دیگر ندارد طاقت این های هایم را
بیا ای مرگ ویران کن بنای غصه هایم را
تو ای شیرین تر از لبهای لولی دلبران مست
بیا کز دست تو ای مرگ بستانم لقایم را
نفس آغشته ی وهمم ، دهان نزدیک آیینه
که گوش آینه شاید کشد بار صدایم را
کویر و تشنگی حسرت عطش بیچارگی ،غربت
ملامت لقمه ای آتش که بسته بغض ِ نایم را
به روی سینه ی زخمم تنم ره میکشد بر شن
شکسته دست بی رحمی میان راه پایم را
من آن گم گشته ، بازیگوش کودک وار ِتردیدم
میان ازدحام کوچه گم کردم خدایم را
عبور شورش بادم ز صحراهای نامکشوف
به غیر از من نمیداند کسی حال و هوایم را!
*