اهل جفــــــــا در کار من تشنه به خون دلدار من
غافل ز چشم زار من وین قلب آتش خوار من
هم رنگ عطر یاسمن بر بالش سبز چمن
"یارم به یک لا پیرهـــــــن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مستست و هوشیارش کند"
چون سایـه اش در پـــای او افتـــادگی آموختم
در حسرت چشمان او در سوز عشقش سوختم
در ناله های نیمه شب گل برگ اشک اندوختم
"پیراهنی از برگ گل بهر نگارم دوختم
بس که لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند"
ای بوی می تلخی نکن با شامه عمخوار من
ای نبض من آهسته زن نزد خیال یار من
ای قاصدک آرام رو در خانه ی دلدار من
"پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من
ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند"
مستفعلن آهستـــــه رو در سینـــه اشعار من
ای اشک من آهستــه ریز از چشم شب بیدار من
اه ای نسیم آهستــــه وز در کوچـــه دلدار من
"ای آفتاب آهستـــــه نه پا در حریم یار من
ترســـــم صدای پای تو خوابست و بیـــدارش کند"